دانلود پایان نامه با فرمت word : منابع کارشناسی ارشد در مورد بررسی چگونگی شکل ... |
اما در این هنگام شرایط به کلی عوض شد، زیرا سیاستهای توسعهطلبانه امپراتور آلمان زنگ خطری برای انگلستان محسوب میشد. لذا کمکم میبایست سیاست «انزوای شکوهمند» را کنار بگذارد و خود را آمادهی دخالت در مسائل بینالمللی کند. فرانسه و انگلستان شدیداً درگیر رقابتهای استعماری بودند، چنانکه هدفهای جاهطلبانه هرکدام و تضاد آنها امتزاج آنان با یکدیگر را دشوار و تقریباً غیرممکن کردهبود. فرانسه خواب یک امپراتوری افریقایی را میدید که وسعت آن از آتلانتیک تا دریای سرخ بود. انگلیس در نظر داشت خطآهن بین کاپ تا قاهره را بکشند و قصد داشتند نفوذ خود را تا نیل علیا توسعه دهند. تا زمانی که فرانسه در کار مستعمرهجویی با آن همچشمی میکرد، انگلستان دوستی کشور آلمان را میخواست زیرا این دو با گسترش نفوذ فرانسه در اروپا مخالف بودند. انگلستان اقتدار آلمان را برای کاهش قدرت فرانسه میخواست تا در عرصهی استعمار از رقابت با آن دست بردارد. اما آنچه شگفت و خطرناک مینمود این بود که این دفعه آلمان بود که میکوشید نیروی دریائی خود را تقویت کند و از آن مهمتر «مکانی در آفتاب» بیابد. بدین شکل آلمانی که روزی انگلستان آرزوی اقتدار آن را میکرد تا بلکه فرانسه را به عنوان تنها رقیب او منزوی و ضعیف سازد، اینک خود به رقیب بزرگتر برایش تبدیل شد، از این زمان به بعد بود که انگلستان درپی یاری فرانسه علیه آلمان افتاد.(جانبداری از رقیب سنتی در برابر رقیب قدرتمند و بزرگ نوین)
( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
انگلستان همواره با بیسمارک پیوند نیکو داشت، اما دیگر بیسمارک نبود تا اوضاع را برایش مساعد نگه دارد بلکه ویلهلم دوم در رأس قرار گرفتهبود که به سیاستهای بیسمارک پشت پا زد و از «سیاست جهانی» و برداشتن بیدرنگ موانع آن سخن میگفت. رشد سریع صنعت آلمان و افزایش جمعیت آن این را حاصل آمد که آلمان همانند سایر قدرتهای دیگر مستعمره میخواهد. این مسأله انگلستان را یکباره بیمناک نساخت بلکه آنچه این کشور را در بیم افکند، دو مسأله بود یکی نفوذ در امپراتوری عثمانی بود «… آلمان به علت علاقهی زیاد به نظم و انضباط، به علت غرور نژادی، به علت معادن زغال سنگ و صنایع ذوب آهن خود نیرومند است و به فرهنگ و ارتش خود مغرور، … با سلطنت ویلهلم دوم مطامع خود را از سطح اروپا به سطح بینالمللی گسترش میدهد، به خاورمیانه علاقمند میشود و درصدد میافتد شاخکهای اقتصادی خود را از برلن به بغداد برساند …»(سدییو، ۱۳۶۸: ۳۱۵) در واقع نقشه این بود که خط آهن از آسیای صغیر به سوریه و بغداد و سرانجام خلیج فارس امتداد یابد. «… اهمیت این مسأله تا بدان حد بود که برخی از نویسندگان ازجمله آندره شرآدام [۱۱۵] در کتاب خود تحت عنوان دو چهره بینقاب پان ژرمنیست معتقدند که اجرای طرح «پان ژرمن» بستگی به اجرای راه آهن برلن- بغداد دارد …»(الهی، ۱۳۸۶: ۲۴۶) در ۱۹۰۳ همهجا سخن از نفوذ آلمان در امپراتوری عثمانی بود این مسأله طبعاً انگلستان را آزرده میساخت. انگلستان که تا این زمان حامی و نگهدارنده امپراتوری عثمانی در برابر روسیه بود. اکنون چنین مینمود که تجاوزات روسیه چندان مایهی ترس نیست و باید از نفوذ بیشتر آلمان جلوگیری نماید.
مسأله دیگری که موجب ترس انگلستان شد، طرح آلمان برای تدارک یک نیروی دریایی بزرگ بود، که ناشی از سیاستهای ویلهلم دوم بود. این برنامه از سال ۱۸۹۸ تا ۱۹۰۶ به شدت پی گرفته شد تا آلمان از نظر نیروی دریایی نیرومند شود. این موضوع بر نگرانیهای انگلستان افزود. «… بالاخره انگلیسیها نیز که برحسب سنت، بخصوص پس از اینکه دیزرائیلی به سیاست کشور رنگ امپریالیستی بخشید استعمارگر بودند به روش «تلفیق و ترکیب» روی آوردند و رویهی انزوای شکوهمند را کنار گذاشتند و راه سیاست فعال و نزدیکی و دخول در پیمانهای اتحاد را پیش گرفتند.» رونون و دوروزل(۱۳۵۴: ۳۳۸) و با دشمن سنتی خود دست دوستی دادند.
ترس مشترک فرانسه و انگلیس از تهدیدات آلمان زمینهی اصلی اتفاق مثلث را فراهم آورد. دو کشور برای جلوگیری از لجامگسیختگی دشمن مشترک خود میبایست با هم متحد میشدند. چنانکه قبلاً نیز اشاره کردیم یکی از خصوصیات دیپلماسی در این دوره گره خوردن مسائل و رقابتهای استعماری با سیاست خارجی دول اروپائی بود. لذا در راه اتحاد لازم آمد که این دو کشور در زمینهی اختلافات استعماری به توافق برسند. مصر و مراکش دو منطقه مورد ادعای دو کشور بود که میرفت تا آنها را رو در روی یکدیگر قرار دهد. اگرچه هر دو در مناطق مورد ادعا نفوذ داشتند اما هیچ کدام حقوق دیگری را در هریک از این مناطق به رسمیت نشناخته بود. بویژه اینکه فرانسه با مزاحمت آلمان مواجه شدهبود و به تنهایی نمیتوانست به مقصود خود برسد. سرانجام آنچه فرانسه وانگلیس را مجبور نمود تا اختلافات خود را کنار بگذارند و از یک سیاست مسالمتآمیز و دوستانه پیروی کنند، احساس خطر جدی از اقتدار روزافزون امپراتوری آلمان بود. با وجود این، انگلستان بطور پنهانی تلاش فراوان نمود تا آلمان را با دادن وعده و وعید بر سر مهر آورد، ولی آلمان زیادهخواه بود و انتظارات زیادی داشت لذا تلاشهای انگلیس راه به جایی نبرد.
واقعیت این است که انگلستان از رقابت با فرانسه نگران نبود. زیرا بعد از انقلاب کبیر و خصوصاً پس از شکست ۱۸۷۰ از پروس و تزلزل در ساختار سیاسی- اقتصادی و نظامی در آن حد نبود که بتواند انگلیس را تهدید کند. اما آلمان شرایط متفاوتی داشت، قدرتی تازهنفس، مردمی مصمم، ارتش قوی با تجهیزاتی مدرن که توسط نیروی دریائی قدرتمند و نوپا حمایت میشد، قطعاً علیه منافع انگلیس بود و میرفت تا در سطح جهان جایگاه انگلیس را احراز نماید. نتیجه آنکه فرانسه و انگلیس در سال ۱۹۰۴ قراردادی را امضاء کردند که در تاریخ روابط بینالملل از آن با عنوان «تفاهم دوستانه» یاد میشود. اختلافات استعماری خود را کنار گذاشتند، طی قرارداد مذکور «… فرانسه تمام ادعاهای خویش را نسبت به مصر کنار نهاد، در عوض انگلستان نیز حاکمیت فرانسه را در مراکش به رسمیت بشناسد … همچنین هر دو طرف متعهد گردیدند که در برابر ادعاهای کشور ثالث از متحد خویش دفاع کنند …»(موروا، ۱۳۶۶: ۵۳۵) این پیمان گرچه یک قرارداد مادهای بیش به نظر نمیرسید، ولی از نقطه نظر اینکه به رقابت چندصد ساله دو کشور خاتمه داد و درنتیجه به اتحاد مثلث ضربهی مهیبی وارد ساخت در تاریخ روابط بینالملل از اهمیت فراوان برخوردار میباشد.
آلمان به هیچ وجه نمیتوانست به این تفاهم با نظر مساعد نگاه کند و بخصوص مسأله مراکش که آلمان در آنجا منافعی داشت خشم این دولت را برمیانگیخت. مخالفت آلمان با این تفاهم به هنگام جنگ روسیه و ژاپن بروز دادهشد و آن دستاندازی و دخالت آلمان در مراکش بود که از آن با عنوان بحران اول مراکش تعبیر میشود و فرانسه به کمک انگلستان از آن با موفقیت بیرون آمد و سبب همبستگی بیشتر فرانسه و انگلیس شد.
چنانکه ملاحظه نمودید تا این هنگام فرانسه و روسیه طی توافق ۱۸۹۹ به هم نزدیک شدند و تهدیدات آلمان به «تفاهم دوستانه» فرانسه و انگلیس ۱۹۰۴ منجر شد. لیکن این تفاهم نمیتوانست با سیاست خصمانه علیه روسیه همراه باشد. تنها اختلافاتی که دو سال تشکیل اتفاق مثلث را به تأخیر انداخت اختلافات بین روسیه و انگلستان بود. تهدیدات آلمان در این دو سال به حدی جدی بود که انگلستان ناچار شد اختلافات با روسیه را کنار بگذارد. انگلستان و روسیه در سه منطقه با یکدیگر رقابت داشتند یکی خاور نزدیک یکی خاور دور و دیگری آسیای مرکزی. کشمکش آنان در خاور دور با شکست روسیه از ژاپن از میان برخاست، در خاور نزدیک هم دو کشور با نفوذ آلمان در امپراتوری عثمانی مخالف بودند به نوعی حل شده به نظر میرسید، تنها در آسیای مرکزی بویژه ایران اختلافاتشان باقی ماندهبود و برای تکوین اتفاق مثلث میبایست به طریقی حل یا موقتاً به فراموشی سپرده شود. روسیه که تازه شکست از ژاپن را پشت سر نهاده بود بسیار میل داشت در قارهی اروپا متحدانی داشتهباشد تا بتواند آن را جبران کند. سرانجام فرانسه به عنوان واسطه برای پیوند دوستانه بین انگلیس و روسیه شرایط را مهیا نمود «… در سال ۱۹۰۷ معاهدهای برای تقسیم ایران به دو منطقهی نفوذ، عدم مداخله در تبت، شناسایی تفوق انگلستان در افغانستان از طرف روسیه امضاء شد. این پیمان مانند پیمان انگلیس و فرانسه فقط وسیلهی آشتی بود …»(لیتلفیلد، ۱۳۶۶: ۱۹۰) مهمترین نتیجهی این اتحاد این بود که در واقع «… توافق انگلستان با متفق فرانسه یعنی روسیه باعث تحکیم روابط انگلستان و فرانسه گردید. بدین ترتیب در مقابل اتحاد مثلث آلمان، ایتالیا، اتریش مجارستان، اتفاق مثلث انگلستان، فرانسه و روسیه بوجود آمد. درنتیجه به هنگام بروز بحران بوسنی هرزگوین در سالهای(۹- ۱۹۰۸) انگلستان از روسیه و در بحران سال ۱۹۱۱ مراکش، از فرانسه جانبداری کرد.»(اصفهانیان، ۱۳۵۱: ۳۴۴)
بطور کلی اتفاق مثلث در واقع تنها در برابر آلمان بود، زیرا ایتالیا و اتریش در آن حد نبودند که لازم باشد سه کشور بزرگ اتفاق مثلث دور هم جمع شوند. لذا هم اتحاد مثلث و هم اتفاق مثلث را آلمان سبب شدهبود. به دنبال سخت شدن اتحادها و بروز بحرانهای متوالی بوسنی- هرزگوین ۱۹۰۸، مراکش ۱۹۱۱ و بالکان ۱۹۱۳- ۱۹۱۲ جهان در آستانهی جنگ جهانی اول قرار گرفت، و هر لحظه امکان آغاز آن وجود داشت.
۶-۳- موضع آلمان در قبال بحران بوسنی و هرزگوین
بحران بوسنی- هرزگوین به این خاطر از نظر گذرانده میشود که آلمان در کامروایی هم پیمان خود- اتریش- نقش داشتهاشت و درحقیقت یکی از مسائل مهم بالکان به شمار میرود. آلمان هرچند در این بین منافعی نداشت اما حمایت خود از اتریش را به رخ روسیه که تازه با انگلستان پیمان توافق بسته بود، کشاند.
واقعیت این است که در امپراتوری اتریش- مجارستان ملیتهای مختلفی زندگی میکردند که مایهی دردسر برای آن بودند زیرا این ملتها برخلاف میل خود در این امپراتوری گرد آمده بودند، در ترکیب این امپراتوری حدود پنجاه میلیون نفر زندگی میکردند که یک چهارم آنان آلمانی، برخی مجاری و بخش اعظمشان اسلاو بودند. اسلاوها علیرغم تعداد کثیرشان در حکومت پادشاهی نفوذ چندانی نداشتند ولی آلمانها و مجارها گروههای فرمانروا بودند و اسلاوها را تابع خود کرده بودند. به همین جهت از وضع موجود رضایت نداشتند، لذا تلاش میکردند استقلال خود را بدست آورند و یا به صربستان بپیوندند. و از اینجاست که پان اسلاویسم مطرح میشد. پادشاهی صربستان که در کنگره برلن ۱۸۷۸ به استقلال رسیدهبود، شدیداً از آنان حمایت میکرد. بوسنی و هرزگوین که ظاهراً بخشی از امپراتوری عثمانی بود براساس کنگره مذکور ادارهی آن را اتریش برعهده گرفت، «… در سال ۱۹۰۸ انقلاب ترکهای جوان در امپراتوری عثمانی به اتریش فرصتی داد تا بوسنی هرزگوین را که از سال ۱۸۷۸ تحت اشغال خود داشت به خاک خود ضمیمه نماید. این مسأله باعث شد صربستان از روسیه تقاضای کمک نماید …» موژل و پاکتو(۱۳۷۷: ۱۴۳) زیرا این اقدام اتریش حقیقتاً مغایر تعهدات برلن بود. بدین ترتیب خصومت بین اتریش و صربستان به دشمنی اتریش و روسیه انجامید. از آلمان انتظار میرفت که از همپیمان خود جانبداری کند، ولی ویلهلم دوم از اقدام اتریش خشمگین شد و آن را خطا تلقی کرد، پس از چند روز صدراعظم آلمان فنبولو اعلام کرد: «… موضعگیری ما در مورد کلیهی مسائل بالکان متکی به احتیاجات، منافع و خواستههای کشور اتریش- مجارستان خواهد بود …»(تنبروک، ۱۳۵۸: ۱۹۸) بدینسان آلمان حمایت خود را از اتریش اعلام داشت و حتی یادداشتی برای تزار روسیه فرستاد و از او خواست تا این الحاق را به رسمیت بشناسد و در این زمینهی به کمکهای خود به صربستان پایان دهد «… در این اختلاف، موضعگیری فرانسه به نفع روسیه میتوانست تعیینکننده باشد ولی فرانسه به دلیل نداشتن منافع حیاتی در منطقه از این امر امتناع نمود …» موژل و پاکتو(۱۳۷۷: ۱۴۳) انگلستان نیز به روسیه هشدار میداد که از دخالت در منطقه صرفنظر کند. روسیه که نمیتوانستند هشدارهای انگلیس و فرانسه را نادیده بگیرد دخالت خود را متوقف ساخت و درنتیجه اتریش از فرصت استفاده نمود و الحاق بوسنی- هرزگوین را پس از مذاکراتی در فوریه ۱۹۰۹ به دولت عثمانی قبولاند. که برای دیپلماسی آلمان و اتریش یک موفقیت بود.
این بحران دشمنی بین روسیه و اتریش را تشدید نمود، زیرا روسیه تحقیر شدهبود و به دنبال انتقام بود. همچنین صربستان اقدامات خود علیه اتریش را سرعت بخشید که نهایتاً باعث شکلگیری گروههای ناسیونالیستی گردید «… یکی از این جوامع گروه توطئهگر «وحدت یا مرگ» بود که بیشتر به نام «دست سیاه» شناخته میشد. این سازمان در مناطقی نظیر بوسنی صربها را جهت یکپارچگی صربستان ترغیب میکرد. همچنین این سازمان به قاچاق افراد، اسلحه و اوراق تبلیغاتی برای افراد همفکری که هنوز در خارج از مرزهای صربستان بودند کمک میکرد.» گاف و دیگران(۱۳۷۲، ج۱: ۱۶۶) این گروه چنانکه خواهیم دید سرانجام ولیعهد اتریش را ترور میکنند و درپی این ترور جنگ جهانی آغاز میشود.
۶-۴- بحران دوم مراکش(بحران اقادیر)
آلمان که همواره درپی تصرف مناطق بیشتری در افریقا بوده به هیچ وجه نمی توانست آرام گیرد و نفوذ استعماری انگلیس و فرانسه را نظاره کند. آلمان حتی خود را وارد قضایای بالکان نمود و دائم سعی میکرد تا بر مستعمرات خود بیفزاید. میدانیم که اکثر مناطق در تصرف انگلیس و فرانسه بود. لذا آلمان همیشه منتظر بود تا دستاویزی برای ابراز نارضایتی خود بیابد. در تابستان ۱۹۱۱ بهانه لازم را بدست آرود و اوضاع بینالملل را دستخوش تشنج گردانید.
مهمترین تحول سیاسی داخلی آلمان در ۱۹۰۹ استعفای فوبولو و انتخاب بتمان هولوگ[۱۱۶] به جای او در مقام صدراعظمی بود. «… صدراعظم تازه سرسخت و فیسلوفمآب از زیادهروی سیاست آلمان، از برنامهی ناوگان دریائی، و خطرهای سیاست جهانی آگاه و با آنها مخالف بود. او امیدوار بود که با دیپلماسی صبورانه ترس همسایگان آلمان را از بین ببرد و از همه مهمتر آنکه روابط با انگلیس را بهبود بخشد …»(گرنویل، ۱۳۷۷، ج۱: ۴۲) اما انگلستان متوجه تهدیدات آلمان شدهبود، توسعه روزافزون ناوگان دریائی و نظامی آلمان و آغاز حاکمیت صنایع آلمان بر بازارهای جهانی و سیاست تهدیدآمیز خاور نزدیک آن کشور که موقعیت هند را هم به خطر انداخته بود، امکان سازش دو کشور را به نقطهی صفر رسانید. علاوه بر این در دستگاه سیاسی آلمان کسانی دیگر نیز بودند که کوششهای صدراعظم جدید را خنثی میکردند، از آن جمله آلفرد فنکیدرلند- وشتر[۱۱۷] بود که در سال ۱۹۱۱ تلاشهای فراوانی کرد تا بر مراکش تسلط یابد که سرانجام به یک زورآزمایی و یک بحران بینالمللی دیگر- بحران دوم مراکش- تبدیل گردید.
چنانکه اشاره شد بحران اول مراکش با کنفرانس الجزیراس ۱۹۰۶ و تفوق فرانسه پایان یافت. از زمان این کنفرانس به بعد فرانسویها مدام نفوذ خود را در منطقه توسعه میدادند. «… ولی در این کنفرانس پیشبینی نشد که در صورت بروز بحران در داخل این کشور آیا فرانسه حق مداخله دارد یا خیر؟ … سلطان عبدالعزیز توان حکمرانی نداشت و با حرکات بیاساس خود بر دامنهی نارضایتیها میافزود. به علاوه وی متهم بود که به استقرار سلطهی فرانسه در مراکش کمک زیادی کردهاست و جانشین وی ملاحافظ نیز سیاست سلف خود را در پیش گرفت و علاوه بر آن به سبب رفتار غلط زمینهی هرج و مرج را فراهم ساخت و بهانه به دست فرانسه داد تا به دخالت در آن کشور بپردازد.»(نقیبزاده، ۱۳۸۷: ۱۴۵) بدین ترتیب سپاهیان فرانسه در ۱۹۱۱ به سوی مراکش سرازیر و شهر فاص را تسخیر کردند. بیاد میآوریم که آلمان دنبال دستآویزی میگشت تا نارضایتی خود را ابراز کند. لذا این اشغال آلمان را خشمگین ساخت زیرا دریافت مقصود فرانسه تسلط کامل بر مراکش است. از نظر آلمانها این مداخله در حکم نادیده گرفتن مفاد قرارداد الجزیراس قلمداد گردید. آلمان این را دستآویز قرار داد و تلاش کرد در این منطقه امتیازات اقتصادی بدست آورد و فرانسه را عقب براند. ولی فرانسه در برابر اقدامات آلمان سرسختانه مقاومت میکرد. سرانجام آلمان به بهانهی نقض قرارداد ۱۹۰۶ دست به اعتراض زد و از راه نظامی اقدام به تهدید فرانسه نمود.
آلمان در ژوئیه ۱۹۱۱ به اقدام نظامی دست زد و یک کشتی توپدار به نام یوزپلنگ به بندر اقادیر در جنوب مراکش فرستاد و بدین ترتیب نیروی دریایی آن وارد عمل شد، نیرویی که از بزرگترین دستهه ای نظامی آلمان و جهان به شمار میآمد و آلمان بسیار به آن غره بود و با تکیه بر آن وزیر امور خارجه وشتر در قبال آزادی عمل فرانسه در مراکش تمامی کنگوی فرانسه را خواستار شد که از نظر فرانسه زیادهخواهی تلقی شد، آلمان کوتاه نیامد و تصمیم گرفت بر فشار نظامی خود بیفزاید. کنفرانس الجزیراس عملاً نشان داد که انگلستان جانب فرانسه را در درگیریهای احتمالی خواهد گرفت، خصوصاً اینکه از قدرتنمایی دریایی آلمان به وحشت افتاده بود. لوید جرج گفت: «… بریتانیای کبیر در شرف این است که به جنگ کشیده شود. آلمان طوری عمل میکند که گویا جزیرهی بریتانیا وجود ندارد … برای ممانعت از وقوع فاجعه، انگلستان باید به یک سو متمایل شود و بدون اتلاف وقت تصمیم بگیرد.»(گریمبرگ، ۱۳۷۱، ج۱۱: ۲۷۹)
پس از چند روز انگلستان از آلمان خواست که ناوچهی توپدار خود را بازخواند، همچنین به آلمان گوشزد کرد که از فرانسه جانبداری خواهد کرد. لوید جرج مجدداً اعلام نمود: «من برای صلح از جان دریغ نخواهم کرد … اما اگر شرایطی بر ما تحمیل شود که در آن با چشمپوشیدن از جایگاه رفیع و خیرخواهانهای که بریتانیا طی قرنها قهرمانی و موفقیت آن را بدست آورده است و به خود اجازه دهد که هرجا پای منافع این کشور در میان است با او چنان رفتار کنند که گوئی هیچ منزلتی در کابینهی ملتها ندارد، در این صورت موکداً میگویم صلح به این بها تحقیری است که تحمل آن برای کشور بزرگی مانند کشور ما ناممکن خواهد بود.»(تامسن، ۱۳۸۹، ج۲: ۷۵۴ و ۷۵۳) به دنبال چنین تهدیداتی از جانب انگلیس و آماده کردن ناوگان خود، هر لحظه بیم یک جنگ میرفت، آلمان که نمیخواست با هر دو کشور فرانسه و انگلیس درگیر شود، ناوچهی خود را فراخواند، فرانسه نیز که از پشتیبانی انگلیس اطمینان کامل نیافته بود و به تنهایی قادر به مقابله با آلمان نبود نرمش نشان داده لذا در ۴ نوامبر توافقی بین طرفین به امضاء رسید که براساس آن آلمان آزادی عمل و تسلط فرانسه بر مراکش را پذیرفت و در عوض یک ناحیهی بیارزش در کنگوی فرانسه که بین کامرون و کنگوی بلژیک قرار داشت دریافت نمود. ضمناً توافق گردید که اگر بلژیک خواست کنگوی تحت تصرف خود را بفروشد، با وجود آن که کنفرانس برلن ۱۸۸۵- ۱۸۸۴ این حق را به فرانسه داده بود که سرزمین مزبور را بخرد، ولی این دولت بدون توافق آلمان چنین عملی انجام ندهد. بولو صدراعظم پیشین آلمان از دید مردم آلمان این بحران را چنین خلاصه کرد: «مثل فشفشهای نرم گرفته باعث تعجب و سرگرمی جهانیان شد و با مسخره جلوه دادن ما پایان گرفت پس از هجوم پنتر(یوزپلنگ) به اقادیر معرکهای برپا شد که با سخنان لوید جرج به خفتبارترین شکل خاتمه یافت.»(تامسن، ۱۳۸۹، ج۲: ۷۵۴)
با پایان بحران دوم مراکش اروپا عملاً تهدیدات آلمان را حس کرد و علاوه بر تحکیم پیوند متفقین، سطح اختلافات آلمان و فرانسه ظاهراً کاهش یافت و فرانسه از این به بعد مسلط بر آفریقای شمالی به اهمیت حمایت انگلستان پی برد. نتیجه این بحران را باید دومین شکست دیپلماسی آلمان بعد از بحران اول دانست، این مسأله آلمان را واداشت تا به تقویت بیشتر قوای نظامی خود اقدام کند. علاوه بر آن همچنین آلمان را واداشت که تنها از متحد قابل اعتماد خود- اتریش- پشتیبانی کند و بدینسان سرنوشت خود را با سرنوشت آن گره زد. واکنش در آلمان در برابر مسائل مراکش مصیبتبار بود چرا که توقعات بزرگ برآورده نشدهبود. سازمانهای ناسیونالیستی، همچون «اتحادیهی همه آلمانیها» از یک سال پیش از بحران، تبلیغات تهاجمی را برای صعود آلمان به عنوان «قدرت جهانی»، آغاز کرده بودند، در بین مردم فضایی از تحریکات امپریالیستی وجود داشت که بعضی احزاب هم به آن دامن میزدند. بنابراین افکار عمومی نسبت به راهحل بحران اخیر سرخورده شدند. واقعیت این است که تعادل قوا میان افکار عمومی و حکومت از اواخر صدارت بیسمارک به نفع مردم تغییر کردهبود و به گونهای نبود که حکومت بتواند خودسرانه عمل کند بلکه مدام دامنه آزادی تصمیمگیری امپراتور خودرأی را محدودتر میکرد و حکومت او را تحت فشار قرار میداد، بانگ اعتراض در آلمان جهت عملکرد ضعیف دولت در توافقات پس از بحران اخیر برخاست و روزنامههای بانفوذ، اتحادیهها و افکار حافظ منافع عمومی به آن دامن میزدند چرا که رویای «جهانی شدن آلمان» به تخریب در عرصهی سیاست بینالملل مبدل شدهبود.
آلمان پس از این تحقیر سعی نمود خود را به انگلستان نزدیک سازد و از او خواستار تضمین حفظ بیطرفی این کشور در صورت جنگ احتمالی بین آلمان و فرانسه بود. انگلستان نیز خواستار محدودیت برنامههای نیروی دریائی آلمان بود، لذا چون آلمان موافقت خود را مشروط به تعهد بیطرفی انگلستان میدانست و بخصوص اینکه انگلستان با فرانسه پیمان «تفاهم دوستانه» را امضاء کردهبود، مذاکرات به جایی نرسید. آلمان از این به بعد برنامه توسعه ناوگان خود را سرعت بخشید و فرانسه و انگلیس همدیگر را بیشتر در آغوش فشردند. در مجموع اگرچه آلمان توانست منطقهی بیاهمیتی را در کنگو بدست آورد و به بحران پایان داد. اما این بدان معنا نبود که به خواستههایش رسیده و دست از تعرض برداشته، بلکه نرمش آن در توافقات به خاطر ترسی بود که باطناً از همبستگی فرانسه و انگلیس داشت. با این ناکامی طرح «سیاست جهانی» آلمان از رمق افتاد و آلمانها را سخت خشمگین ساخت و به دنبال دستآویز دیگری میگشتند تا این ناکامی را جبران سازند.(برای اطلاعات بیشتر دربارهی اوضاع بینالملل پیش از جنگ جهانی اول، ر.ک متیندفتری، ۱۳۴۱: ۱۵۵- ۱۴۹. همچنین ر.ک کیسینجر، ۱۳۷۹، ج۱: ۳۲۰- ۲۷۱ و نقیبزاده، ۱۳۸۷: ۱۵۵- ۱۳۰)
۶-۵- میلیتاریسم[۱۱۸]
بعد از نبرد سدان و شکست فرانسه از پروس در ۱۸۷۰، علیرغم کشمکشهای بالکان میان دولتهای بزرگ جنگی در نگرفت، ولی نوعی ترس بر جامعه اروپائی حاکم شد که حقیقتاً شکلگیری آلمان مسبب آن بود، درنتیجه کشورها برای حفظ خود و منافع خود به فکر چاره افتادند. در واقع احساسات ناسیونالیستی و رقابتهای امپریالیستی در اواخر قرن نوزدهم چنان تشنج و خصومتی میان دولتهای بزرگ بوجود آورد، که گرایش به میلیتاریسم را شیوهای برای تقویت امنیت خود برگزیدند. علاوه بر این، تولید ابزار جنگی و تفکر میلیتاریسم یکی از مهمترین ارکان حفظ و توسعه استعمار بود، خصوصاً اینکه اسلحهی مهم در مقابل تهدید رقبا و هم در برابر ملتهای مستعمرات کاربرد حیاتی داشت.
ملت آلمان تا اواسط قرن نوزدهم اصولاً دید مثبتی به ارتش نداشتند، خدمت در ارتش نه تنها افتخار محسوب نمیشد بلکه نوعی تحقیر محسوب میگردید. این طرز تفکر بعهدها بویژه پس از پیروزیهای منظمی که جنگهای ۱۸۶۴، ۱۸۶۶، ۱۸۷۰ نماد آن بشمار میرود و همچنین موقعیت اجتماعی خاص که برای افسران قائل میشد به تدریج دگرگون شد و لباس نظام به عنوان لباسی افتخارآمیز مورد توجه قرار گرفت. این طرز تفکر در مدت کوتاهی سرتاسر آلمان را فرا گرفت. رهبران آلمان به این تفکرات دامن میزدند و گفتند: «بدون قدرت، بدون یک ارتش و یک ناوگان قدرتمند هیچگونه رفاه و آسایشی برای ما در دنیا نخواهد بود … در قرن آینده(قرن بیستم) ملت آلمان در حکم پتک خواهد بود …»ملکوته و رائو(۱۳۶۸: ۲۳)
حرکت میلیتاریستی آلمان که از زمان بیسمارک آغاز شدهبود با نقشههای ژنرال اشلیفن[۱۱۹] و دریادار تیرپیتز[۱۲۰] به کمال خود رسید. ژنرال اشلیفن به سال ۱۸۹۱ به فرماندهی ستاد ارتش منصوب شد و مأمور شد نقشهی عملیاتی یک جنگ احتمالی دوجناحی را علیه فرانسه ترسیم کند. وی با تکیه بر برتری نظامی آلمان اعتقاد به نقض بیطرفی بلژیک و پیروزی بر فرانسه داشت، زیرا تنها از طریق این عمل امکانپذیر میبود. او همچنین میدانست که انگلستان یکی از امضاءکنندگان قراردادهای ۱۸۳۱ و ۱۸۳۹ لندن مبنی بر حفظ بیطرفی دائم بلزیک علیه آلمان وارد جنگ خواهد شد، ولی مخالف با نقشههای ستاد ارتش شجاعت زیادی میخواست که در میان سیاسیون پیدا نمیشد. انسجام و عظمت ارتش آلمان به گونهای بود که در توصیف آن گفتهاند «… آلمان کشوری نیست دارای یک ارتش بلکه ارتش دارای یک کشور است» ملکوته و رائو(۱۳۶۸: ۲۳) بدین ترتیب نظامیگری توسط آنهایی که به فرهنگ زور معتقد بودند تبلیغ میشد. آنان نیز به جنگ چون خطری مینگریستند که در راه دستیابی به اهداف ملی ارزش توسل به آن را داشت. نقشههای اشلیفن حتی پس از آنکه در سال ۱۹۰۵ مولتکه جانشین وی شد همچنان به قوت خود باقی ماند.
دریادار تیرپیتز(۱۹۳۰- ۱۸۴۹) بنیانگذار نیروی دریائی آلمان بود که مقصودش تحقق بخشیدن به رویای نارسای سیاست جهانی آلمان در پناه نیروی دریائی نیرومند بود: ملت آلمان نیروی دریائی خود را نشانه اهمیت جهانی این کشور و برابر با انگلستان میدانستند. تیرپیتز احتمال حملهی انگلستان به آلمان را خطرناک میدانست لذا اقدام به توسعه نیروی دریائی آلمان نمود که از سال ۱۸۹۸ به بعد به شدت توسعه یافت. «… آلمان در سال ۱۸۹۸ فقط ۲۲ ناو جنگی در اختیار اشت که هنوز قادر به رقابت با انگلستان که ۱۴۷ فروند ناو جنگی داشت، نبود. قانونی که تیرپیتز در سال ۱۸۹۸ به تصویب رساند، بوسیلهی قانون دیگری که در ژوئن ۱۹۰۰ به تصویب رسید تکمیل گردید و آلمان کار ساختن ۲۸ فروند ناو جنگی مدرن را شروع کرد. در سال ۱۹۰۶ و ۱۹۰۷ نیز طبق قوانین مشابهی که به تصویب رسید آلمان هر ساله اقدام به ساخت ۴ فروند ناو زرهپوش مینمود …»(نقیبزاده، ۱۳۸۷: ۱۳۲)
رهبران انگلیس متوجه خطر قدرت دریایی آلمان و تفوق آن بر نیروی دریائی خود شدند. توسعه دریائی آلمان بیش از هرکسی او را با انگلستان درگیر ساخت، زیرا دولت اخیر اقدام آلمان را تهدیدی برای امنیت ملی خود میدانست. انگلستان سعی داشت به نحوی با آلمان درجهت صلح مذاکره کند «… چمبرلین که سیاست خارجی انگلیس را تا سال ۱۹۰۳ اداره مینمود، احساسات دوستانهای نسبت به آلمانها به عنوان نژاد برتر ابراز میداشت و اتحاد با این کشور را در مقابل ملل لاتین(فرانسه، ایتالیا، اسپانیا) لازم میشمرد. لذا انگلستان درصدد برآمد از طریق مذاکره آلمان را وادار به مدارا نماید. مذاکرات دو کشور از سال ۱۸۹۸ تا سال ۱۹۰۲ ادامه یافت ولی تضاد منافع دو کشور عمیقتر از آن بود که بتواند به توافقی دست یابند.شکست مذاکرات آلمان و انگلیس خصومت شدیدی را در انگلستان علیه آلمان برانگیخت.»(نقیبزاده، ۱۳۸۷: ۱۳۳)
اگرچه ویلهلم دوم طرح «سیاست جهانی» را مطرح نمود، اما آلمان را نمیتوان آغازگر مسابقهی تسلیحاتی که در اواخر قرن نوزدهم اروپا را فرا گرفت، دانست، بلکه جو حاکم بر روابط بینالمللی اغلب کشورهای اروپائی را وارد این عرصه خطیر نمود. اقدامات تسلیحاتی آلمان از نظر فرانسه و روسیه نیز تهدید به استفاده از نیروهای مسلح محسوب شد. در واقع هرچه آلمان بیشتر مسلح میگشت از امنیت آن کاسته میشد. گرایش شدید آلمان به میلیتاریسم به جای آنکه سبب شود این دولت قدرت جهانی شناخته شود، صرفاً موجب گردید که سوءظن همسایگان آن افزایش یابد و به عکسالعمل وادارد. «… درهر حال میلیتاریسم آلمان در اصل و ماهیت با میلیتاریسم فرانسه و روسیه و یا با نیروی دریائی انگلستان تفاوتی نداشت. تمام ملل اروپا در حدود توانائی خود را ملزم میدانستند که کاملاً مسلح گردند، زیرا هرکدام از این ملل از تجهیزات همسایگان خود هراس داشتند … با آنکه بسیاری از سیاستمداران تشخیص میدادند که مسابقهی تسلیحاتی به ورشکستگی یا جنگ یا هر دو منجر میشود. دولتها صلاح نمیدانستند که خود را در میان همسایگان مسلح و تهدیدکننده قرار دهند و در این کار اهمال کنند. بنابراین آنان نیز سعی میکردند چنین نشان دهند که مسلح بودن بهترین عامل صلح است چنانکه همه مسلح شوند همه در امان خواهند بود …»(لیتلفیلد، ۱۳۶۶: ۱۹۲ و ۱۱۵ و ۱۱۴) برهمین اساس این دوران را دوران صلح مسلح خواندهاند و نقش آلمان در شکلگیری این دوران مهم و مشهود است.
معاهدهی فرانکفورت ۱۸۷۱ نقطهی آغاز دوران صلح مسلح محسوب میگردد. این معاهده که طی آن فرانسه دو ایالت آلزاس و لرن را به آلمان واگذار نمود، درحقیقت امکان سازش بین دو کشور را از بین برد. از آنجا که آلمان از اقدام متقابل و فرانسه نیز از حمله مجدد آلمان بیم داشتند، بنابراین دو دولت هیچگاه از فکر جنگ غافل نبودند و سایر دولتهای اروپائی هم برای حفظ موقعیت خویش به تسلیح روی آوردند. «… در این دوره کشورها انبار کردن انواع مهیب سلاحهای جدیدی را آغاز کردند که پیشرفت تکنولوژی دسترسی به آن را میسر ساخته بود، مواد منفجرهی پرقدرت نظیر باروت بدون دود، تی. ان. تی و نیتروگلیسیرین … توپهای دورزن، خمپارهها، توپهای دریائی دوربرد، همچنین فنون ریختهگری و قالبریزی و سلاحهای ترکشی مانند مینهای ضدنفر و نارنجکهای دستی را به میان آورد …»(گاف و دیگران، ۱۳۷۲: ۳۴ و ۳۳) کشورها علاوه بر ساخت سلاحهای جدید، توان نیروهای زمینی و دریائی خود را تقویت و مسابقهی تسلیحاتی را تکمیل نمودند.
هرچند گسترش تشکیلات نظامی و افزایش توان تسلیحاتی خود، مصیبتبار بود، افزایش نفوذ نظامیان و مداخلهی آنان در امور حکومتی خطر را دو چندان میساخت. وضع بگونهای بود که در زمینهی مسائل مربوط به سیاستهای دولت طبق نظرها و نقشههای جنگی ستاد ارتش تصمیم گرفته میشد، بخصوص در مواقع بحرانی فشار نظامیان تقریباًٌ غیرقابل مقاومت بود. نظامیان با اعتقاد به اینکه جنگ اجتنابناپذیر است و ترس از آنکه به هنگام وقوع فرصت تعرض و تهاجم از میان برود، اصرار داشتند که در موقع خطر پدید آمدن خطر بزرگ جنگ، بسیج عمومی صورت گیرد. کلیه ستادهای ارتش همهی دولتهای مهم اروپائی نقشههای فنی و ماهرانه داشتند که ممکن نبود به اقتضای زمان و شرایط آنها را با وقایع غیرمنتظره دیپلماتیک وفق داد و درنیتجه جلوی ابتکارات دیپلماتیک گرفته میشود.(مانند طرح ژنرال اشلیفن که قبلاً به آن اشاره کردیم)
حامیان میلیتاریسم تأکید میکردند که جنگ بهترین راهحل است. زیرا به قول خودشان موجب تکامل و آشکار شدن صفات وفاداری، همکاری، شجاعت و … میشد که برای اعتلای انسانیت ضروری بود. «اروپائیان آموخته بودند که جنگ آزمون راستین طاقت، پایداری و بردباری هر ملت است … در نزد جوانان منظور از جنگ، مشاجره و رقابتهای استعماری کوتاه زمانی بود که در دوردستها اتفاق میافتاد. کسانی دیگر درگیرش بودند و منفعت و اعتبار و وجهه برای طرف پیروز به بار میآورد …» فیندلی و راثنی(۱۳۷۹: ۹۲) درپی چنین تفکراتی جوانان با اشتیاق به صف نظام پیوستند، در سال ۱۹۱۳ «… دولت رایش بدنبال تقاضای ژنرال مولتکه رئیس ستاد مشترک، قانونی را از تصویب گذراند که براساس آن نفرات ارتش آلمان در هنگام صلح از ۶۲۳ هزار نفر به ۸۲۰ هزار نفر بالغ شدند و با افراد زیر پرچم از مرز یک میلیون و نیم تجاوز میکرد. این افزایش پرسنل به آلمان اجازه میداد که در دو جبهه قادر به جنگیدن باشد و هدف اصلی این طرح یعنی همان نقشه اشلیفن، کشور فرانسه بود. متحدان آلمان یعنی اتریش و ایتالیا نیز به نوبهی خود اقداماتی درجهت تقویت ارتش خود انجام دادند که هرگز به پای آلمان نمیرسید.»(نقیبزاده، ۱۳۸۷: ۱۵۳)
از نظر اقتصادی دورهی صلح مسلح برای اروپا باعث کاهش میزان تولید ثروت شد. بخصوص امپراتوری آلمان که جمعیت آن به سرعت در حال افزایش بود. توسعه دامنهی سربازگیری از تعدا کارگران کاست و نهایتاً موجب نارضایتی صنعتگران و کشاورزان گردید. افزایش دستمزد و کاهش نیروی کار ابتدا آلمان و سپس در سایر دولتهای اروپائی محسوس شد «… هزینهی نظامی آلمان و اتریش در سالهای ۱۹۱۰ تا ۱۹۱۴ دو برابر شد و هزینههای سایر کشورهای اروپائی نیز به طور چشمگیری افزایش یافت. تا سال ۱۹۱۴ آلمان و فرانسه ارتشهای ۸۰۰ هزار نفری تشکیل شدهبودند و بیش از یک میلیون نفر نیروی ذخیره آماده داشتند … همچنین از ۱۹۰۰ تا ۱۹۱۱ هزینهی نیروی دریائی آلمان سهبرابر شد.» گاف و دیگران(۱۳۷۲: ۱۶۸) سایر قدرتهای اروپائی بویژه انگلستان هزینهای مشابه برای تجهیزات نظامی مصروف میداشتند که معیار آن را میزان افزایش قدرت نظامی آلمان قرار داده بودند و فاصله خود را با آن حفظ مینمودند.
فرم در حال بارگذاری ...
[دوشنبه 1400-09-29] [ 01:05:00 ق.ظ ]
|