قرون وسطی
از این دوره که بگذریم، وارد دوره قرون وسطی میشویم. پیشتر به مناسبت بررسی تاریخی تحولات اروپا، توضیحاتی درباره این دوره با نگاه تاریخی داده شد که به همان بسنده میکنیم و به ذکر نکاتی میپردازیم که در این دوره حائز اهمیت است. واقعیتی که بسیاری از محققان بدان تذکر دادهاند، نامگذاری دوره ها یا تعریف آنهاست. گاهی تسمیه و نامگذاری نه به دلیل ملاحظات صرف علمی، بلکه علاوه بر آن تحت تأثیر نظرگاههای خاصی است که دیگر نمیتوان آن را علمی نامید. اصطلاح قرون وسطی یکی از آنهاست. این اصطلاح و این دوره چنان دچار غربت شده که بسیاری از اوقات آن را سمبل انحطاط علمی میدانند و اصطلاحاتی چون افکار قرون وسطایی مفادی دارد که به توضیح نیازی ندارد.
دو انتقاد اساسی
به طور کلی، معمولاً دو عیب بزرگ به دوره قرون وسطی گرفته میشود که یکی عبارت است از ضعف علمی به لحاظ پرداختن به موضوعات انتزاعی یا فکری کم‌اهمیت. این مطلب به جد یا به هزل وجود داشت که در حلقه های علمی، برای مثال، بحث بر سر این درمی‌گرفت که بر سر یک سوزن چند فرشته میتوانند برقصند![۸۷] موضوع دوم، به رفتار دینی و انحطاط فکری و معنوی کلیسا و طرح موضوعاتی مثل فروش آمرزشنامه به افراد ساده فقیری برمیگردد که نگران عاقبت خود در جهان دیگر بودند. ضمن پذیرش بعضی از اتهامات، باید توجه داشت که وجود نقایص و کاستیها، بدان معنا نیست که دورهای تاریخی، فاقد هر گونه ارزش فکری و عملی باشد. این دوره در دل خود تحولات و اندیشه های اساسی را پروراند که دستمایه فکری در دوره های بعدی شد و بعضی از محققان آن را دورهای از شکوفایی فکر و اندیشه میدانند که مقدمه بود برای تحولات در دوره بعد. از نظر اینان، مدرنیته نهال یا نهاد بیریشهای نبود که بیخود و بیجهت و از سر صدفه و تصادف در غرب شکل گرفته باشد. مدرنیته از دل قرون وسطی چشم به جهان گشود و اگر در سایر نقاط تحولی اینگونه رخ نداده، اتفاقاً باید رازش را در همین نکته جستجو کرد. اتین ژیلسون، محقق برجسته و صاحبنظر فلسفه در قرون وسطی، بر این باور است که:

(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))

مقصود ما این نیست که بخواهیم دکارت را به وصف فیلسوف مسیحی متصف سازیم، ولیکن این قول را نیز نمیتوانیم تصدیق کنیم که هرگاه فیلسوفان مسیحی در فاصله پایان دوره یونانی و آغاز سبز فایل نمیبودند، فلسفه جدید اروپا از دکارت تا کانت باز همان صورتی را داشت که در واقع داشته است. به بیان دیگر، قرون وسطی از لحاظ فلسفی بر خلاف آنچه گفتهاند، تا این حد عقیم نبوده است و بعضی از اصولی که فلسفه جدید بر اساس آنها و با اقتباس از آنها تأسیس یافته، بر اثر نفوذ دین مسیح و غلبه آن در قرون وسطی حاصل شده است. اگر فلسفهای را که در سدههای هفدهم و هجدهم و حتی در سده نوزدهم پدید آمد، به اجمال مطالعه کنیم، فوراً به خصوصیاتی برمیخوریم که تبیین آنها بدون توجه به طرز تعقل مسیحی در فاصله بین اواخر عصر یونانی و اوایل رنسانس دشوار مینماید.[۸۸]
بعضی از محققان مانند کارل لویث[۸۹] در کتاب معنا در تاریخ[۹۰] بر این باورند که مدرنیته نتیجه سکولارشدن آرمانهای مسیحی است و لذا با قرون وسطی بیگانه نیست. برای نمونه، وی مفهوم ترقی را سکولارشده هزارهگرایی مسیحی میداند. لذا سادهاندیشی است که عصر مدرن را پیروزی عقل بر خرافه بدانیم و مرادمان مفاهیم شکلگرفته در قرون وسطی باشد.[۹۱] البته کسانی مانند بلومنبرگ بر این باورند که عصرمدرن خودش چیز منحصر به فردی است و ربطی به گذشته ندارد و وامدار آن نیست. به اعتقاد وی، مدرنیته بازگشت به مسئلهای بود که مسیحیت در پاسخ به آن زاده شد اما نتوانست کاری درخور انجام دهد. مدرنیته در درون ساختارهای متافیزیکی و الهیاتی سنت شکل گرفت، نه در تداوم یا تقابل با دوره قرون وسطی بلکه از دل و خاکستر آن. عقل مدرن توانست بر خرافات یا جزمیات کلیسا غلبه کند. پس اندیشه مدرن اصیل و خودرو بوده است و در الهیات و متافیزیک مسیحی ریشه نداشته است. اما به باور گیلسپی، مبادی مدرنیته را در نزاع الهیاتی و متافیزیکی بزرگی باید جستجو کرد که ویژگی پایان قرون وسطی بود. [۹۲]
در خصوص منش و رفتار کلیسای قرون وسطی نیز این نکته را باید توجه داشت که در کنار همه زشتیها و سوء رفتار با ارباب اندیشه و خرد، بسیاری از همین بزرگان تحت حمایت کلیسا به فعالیتهای علمی خود که صرفاً الهیاتی نبود و سایر علوم را شامل میشد، ادامه میدادند و چنین نبود که کلیسا صرفاً نقش تخریبی داشته، جز داغ و درفش چیزی را نمیشناخته است. شواهد زیادی از مساعدت کلیسا با دانشمندانی وجود دارد که در عرضه هنر، علوم تجربی و ریاضی دستاوردهای مهمی داشتند. کرومبی موارد زیر را از جمله کارهای اساسی میداند که در قرون وسطی برای پیشرفت علوم طبیعی در اروپا صورت گرفت:‌ بازیابی اندیشه یونانی با توضیح نظری در علم و مخصوصاًُ شکل اقلیدسی آن؛ بسط ریاضیات در تمام علوم فیزیکی به صورت یک اصل؛ برداشت تازهای درباره مسئله فضا و حرکت، تحولات در زمینه فناوری و تکنولوژی که نمونه های آن، روش های تازه بهرهبرداری از نیروی جانور، آب و باد، ماشینهای تازه و اختراعات فنی مانند ساعت مکانیکی و عدسیهای بزرگکننده، اصلاح ابزارهای اندازه گیری مانند اسطرلاب؛ پیشرفتهای فنی در علوم زیستشناختی و تدوین کتب مهمی در پزشکی و علوم جراحی و نشانه های بیماریها و توصیفهایی از گیا و زیای نواحی مختلف؛ پیشرفت در زمینه هدف و ماهیت علم که برای مثال، هدف علم را دستیابی به قدرتی برای تسلط بر طبیعت به شکلی سودمند برای انسان میدانست، یا این اندیشه مورد تأکید الهیدانان که نه عمل خدا و نه پژوهش انسان را نمیتوان به دستگاه اندیشه علمی یا فلسفی خاصی محدود کرد که در علوم طبیعی این فایده را داشت که نسبی بودن تمام نظریههای علمی را رساند و این واقعیت را نشان داد که نظریههای مذکور باید به مقتضای روش های استدلالی و تجربی، جای خود را به نظریههای کارآمدتر بدهد.[۹۳]
وی در ادامه بحث خود این پرسش را مطرح کرده است که آیا فلسفه جدید و دانش تجربی فیزیکی ریاضی، اوایل تشکیل انجمن سلطنتی در انگلستان، ناگهان از ذهن گالیله، هاروی، بیکن و دکارت رویید. به اعتقاد وی، با قبول اختلافات بنیادی میان علم قرون وسطی با علم قرن هفدهم، شباهتهای میان آنها چشمگیر است و این نشان میدهد که علم قرن هفدهم را مرحله دومی از نهضت عقلی در مغربزمین بدانیم، نه امری منقطع و بریده از گذشته. آغاز این علم زمانی بود که فیلسوفان قرن سیزدهم به خواندن و خلاصه کردن ترجمههای لاتینی نوشته های بزرگان علم یونان و اسلام مشغول شدند. از شواهد این امر، عطش زیاد به چاپ آثار و محصولات قرون وسطی در علوم مختلف بود؛ در حالی که اگر این میراث بیارزش بود، باید به آن به سان مواد کهنه دور ریختنی و فاسدکننده مینگریستند و از آن فاصله میگرفتند.
واقعیت تاریخی آن است که پاپهای عهد رنسانس از حامیان بزرگ فرهنگ رنسانس بودند و در نتیجه تلاش آنان، رم در اوایل قرن شانزدهم به کانون و مهد رنسانس تبدیل شد. شکوه و جلال دستگاه پاپی تا جایی بود که اومانتیستها را معمولاً به منشیگری در دستگاه خود نصب میکردند، هم چنانکه هنرمندان عصر رنسانس به یمن ذخیره های مالی کلیسا و بودجههای عمرانی آن بود که آثار ماندگاری خلق کردند و بدین شکل بود که رم مرکز ادبی و هنری رنسانس شد. نقاشیهای رافائل (۱۴۸۳-۱۵۲۰) و ساخت کلیسای سن پیتر، بزرگترین و پرشکوهترین ساختمان و مجموعه دینی در قرون وسطی، در قلمروی پاپی صورت میگرفت. چنین اهتمامی به مقوله فرهنگ به هیچ وجه نزد مصلحان دینی قرن شانزدهم و بعدش دیده نشد، بلکه از این بالاتر، نوعی گریز و ستیز با این مقوله وجود داشت. گذشته از مقوله علم تجربی و هنر، در مقوله اندیشه نیز موضوعات اجتماعی و فرهنگی مهمی در این دوره وجود داشت که زمینهساز نهضت اصلاح دینی و نیز تحولات فکری در اروپا شد. از مهمترین اندیشه ها و بنیانگذارانش میتوان به این موارد اشاره کرد:

    • اندیشه عرفانی مایستر اکهارت،
    • اندیشه فلسفی و سیاسی ویلیام اکام (راه نو و مسئله کلیات)،
    • اندیشه دینی جان ویکلیف.

الف. اندیشه عرفانی مایستر اکهارت (۱۲۶۰-۱۳۲۸)
وی در ایالت تورینگیا واقع در آلمان امروزی به دنیا آمد. در نوجوانی به فرقه دومینیکن پیوست و برای ورود به سلک کشیشی به مطالعات کتاب مقدسی و علوم آن روی آورد. پس از طی دوره های خاص در کلن و پاریس در الهیات متخصص شد و در سال ۱۲۹۴ به آلمان بازگشت. در سال ۱۳۰۲ بار دیگر به پاریس بازگشت و در دانشگاه آن مشغول به کار شد و در همانجا بود که لقبMeister به او داده شد. وی پانزده سال آخر عمر را در آلمان در استراسبورگ و کلن سپری کرد و در همانجا بود که با مقامات کلیسا دچار مشکل شد. وی آثار مختلفی از خود به جای گذاشت، از جمله کتاب مفصل بزرگ اثر سه جزئی[۹۴] در سه جلد به زبان لاتینی. وی در این کتاب کوشید تا تعالیم دین و کتاب مقدس را با بهره گرفتن از فلسفه توضیح دهد. امروزه تنها بخشهایی از این کتاب در دست است. اما وی آثار فراوان دیگری به زبان آلمانی نوشته که محتوای آن بیشتر در باب زهد و پارسایی است و همین دو دستگی آثار، فهم اعتقادات او را دچار مشکل کرده است. با این حال، موضوع اساسی که بر همه آثار او سایهافکن است، و بسیاری از عارفان نیز در آن مشترکند، بحث اتحاد با خداست و از همین جا بود که اتهام بدعتگذاری به وی زده شد.
به باور اکهارت، همه اشیا در خدا وجود دارند: «کاش ما میتوانستیم ناچیزترین چیزها را در خدا بشناسیم، و به عبارت دیگر کاش ما تنها گیاهی/گلی را که در خدا وجود دارد و همین شرفش بیش از کل جهان بود،‌ میشناختیم. به کرات گفتهام و این سخن به صواب است که اگر همه جهان را در خدا گرد آوریم، همانند آن است که فقط خدا را مورد توجه قرار داده باشیم.»[۹۵] مشکل کار آنجاست که وی از یک سو خود را راستآیین میدانست و به همین دلیل میان آفریدگار و آفریده قائل به تمایز بود و مخلوقات را به خودی خود هیچ میدانست و از سوی دیگر، بر نوعی وحدت تأکید داشت. وی برای وصول به خدا و بازگشت به او راهی را توصیه میکرد که دیگر رشتهای از آداب و شعایر نبود که به وسیله کلیسا اجرا شود. به باور او، جستجو کردن خدا در شعایر و آیینهای دینی رها کردن خداست، زیرا خدا در ورای آنها قرار دارد. از همینجا بود که کمکم موضوع تجربۀ دینی مطرح شد و وی آن را به شکلی فراگیر مطرح کرد.
مطلب مهم در این بحث آن است که وصال خداوند و اتحاد با او که هدف زندگی در مسیحیت است، به وسیله تجربۀ شخصی و فردی امکان پذیر شد و این همان مطلبی بود که کلیسا از آن ناخرسند بود. به بیان دیگر، اگر مردم بتوانند به معرفت خدا نائل شوند و بدون واسطه شدن کلیسا با او پیوند برقرار کنند، دیگر سلسله مراتب کلیسایی را چه نیاز است؟[۹۶] این نکته زمانی بیشتر موجب نگرانی میشد که حرف و حدیثهای زیادی در باب عملکرد کلیسا و کشیشان بر سر زبانها افتاده بود و همین کافی بود که مردم ناراضی را به سرعت به سوی پذیرش دین شخصی رهنمون شود. اکهارت در سال ۱۳۲۶ از سوی سراسقف کلن به بدعت متهم شد و دفاعیهای به زبان لاتینی نوشت، اما این برای فرونشاندن طوفان برپاشده کافی نبود. در سال ۱۳۲۹، کلیسا ضمن محکوم کردن وی، پارهای از اندیشههایش را بدعتآمیز خواند. با این حال، خود اکهارت سر ستیز با کلیسا نداشت و در دفاعیهاش نوشت که شاید مرتکب خطایی شود اما هرگز قصد بدعتگذاری ندارد. اکهارت علاوه بر این که موجب تسریع در ظهور شکلی شخصیتر از دین شد، با توجه به گرایش متعارف عارفان به مکتب افلاطونی یا نوافلاطونی، موجب تغییر در نگرش به ارسطو و مدرسیان شد. بعد از وی نسلی از عارفان ظهور یافتند که سخت تحت تأثیر نگرش وی بودند که از آن جمله میتوان از توماس آکمپیس (۱۳۸۰-۱۴۷۱) و ترزای آویلایی (۱۵۱۵-۱۵۸۲) نام برد.[۹۷]
ب. اندیشه های فلسفی و سیاسی ویلیام اکام
به باور بیشتر مورخان معتبر اندیشه، سه چهره برجسته در فلسفه قرون وسطی عبارتند از توماس آکویناس (۱۲۲۴-۱۲۷۴)، جان دانز اسکوت (۱۲۶۶-۱۳۰۸) و ویلیام اکام (۱۲۸۸-۱۳۴۷).[۹۸] یکی از موضوعات داغ در تفکر قرون وسطا، نزاع افلاطونیها و ارسطوییها بر سر واقعی بودن کلیات در اواخر این دوره است.
توضیح این که در قرون وسطی و به تبع آن در قرون بعد، در حوزه فلسفه، بحث و مناقشه سنگینی بر سر این درگرفته بود که آیا کلیاتی مانند انسانیت، خود دارای وجودی منحاز و مستقلاند یا آنکه اصل، در وجود همان جزئیات است و کلیات مفاهیم صرفاً ذهنی هستند. در اینجا به طور کلی سه دیدگاه وجود داشت.
الف. نگاه افلاطونی که بر این باور بود که کلیات در عالم ماورای طبیعت (مثل یا صور) وجود دارند. برای مثال، به یکایک انسانها از آن جهت انسان میگویند که شباهتی با انسانی دارند که در عالم مثال هست.
ب. دیدگاه ارسطو. بر اساس این دیدگاه، کلیات وجود دارند اما در عالم ذهن ولی وجود عینی و خارجی ندارند. وجه اشتراک دو دیدگاه آن است که چیزی به نام کلی در ورای جزئیات هست.
ج. دیدگاه نومینالیستی[۹۹] یا نامانگارانه که بر این باور است کلی صرف اسم بدون مسماست و نه در عالم خارج وجود دارد و نه در عالم ذهن. عالم را جزئیات پر کرده است. این دیدگاه در نهایت به فردگرایی می انجامد که شاخه های مختلفی دارد، اما فردگرایی در عالم انسانی به معنای پذیرش نبود ماهیت مشترکی برای انسانهاست و در نتیجه آن هر انسانی کلی منحصر به فرد است و هیچ امر کلی را نمیتوان به انسانها نسبت داد. دیگر نمیتوان گفت که همگی انسانها دنبال چیزی هستند یا انگیزه یا انگیخته مشترکی دارند. با این حساب انسانها سرنوشت مشترک نیز ندارند و معنا ندارد که همه دنبال کسی حرکت کنند و این مطلب که همه طالب سعادتند و باید به یک مسیر مستقیم بروند و حقیقتها و ارزشها و الزامات مشترکی هست، امری است که باید کنار نهاده شود. بر این پایه، ممکن است کسی برای ثروت و کسی برای قدرت و کسی دیگری برای امر ثالثی بکوشد. هر چند در اینجا ممکن است تعداد فراوانی مسیر مشترکی را انتخاب کنند، اما این از باب تعمیمات آماری است؛ شبیه این که تعداد قابل توجهی از اطفال کودکستانی را در پارکی به حال خود رها کنیم و اکثریت آنها برای مثال به دنبال بازی سرسره بروند. در اینجا شاید نود درصد بچه ها بازی فوق را انتخاب کنند، ولی بعد از وفاداری به تفرد، حاصل انتخاب آنها را با آمار نشان میدهیم. این همسویی اتفاقی است.
به هر تقدیر، آنچه نتیجه این نگرش است نوعی اخلاق است که حول منافع و علایق شخصی فرد میچرخد. در اینجا باید به خود مراجعه کرد و کاری به مذهب و افکار عمومی و عرف و آداب نداشت. این نگرش خودش پیامدهای سنگینی دیگری دارد که تنوع در هنر، در فلسفه، در مذهب، در طرز زندگی، انتخاب همسر، انتخاب دین خود را نشان میدهد. به عبارت دیگر، نوعی پلورالیزم در فلسفه و هنر و اسلوب زندگی و سیاست و اقتصاد رخ میدهد.
توماس آکویناس به شکلی از واقعگرایی میانه معتقد بود اما نسل فیلسوفان بعد از او یعنی دانز اسکوت[۱۰۰] و ویلیام اکام نومینالیسم را ترویج کردند و همین مطلب در بعضی از آموزههای دینی تأثیرگذار شد که برای نهضت اصلاح دینی اهمیتی حیاتی داشت. اکام معتقد بود که این نوع نگرش واقعگرایانه به کلیات، موجب محدود شدن ارادۀ خداوند است، زیرا فرض یک نظام حاکم بر جهان، خدا را ناگزیر میکند که خودش را با آن وفق دهد. لذا ادعا کرد که ما باید الهیات خود را با پذیرش این نکته تأسیس کنیم که خدا میتواند هر کاری که بخواهد انجام دهد و چیزی نیست که مانع اراده او شود و در این صورت، نیازی نیست که توان زیادی برای این مطلب صرف کنیم که خدا چه کاری را شایسته است بکند یا نکند. تمام توجه ما باید به ظهور و کشف الهی باشد که چه چیزی را خدا انجام داده و به یکایک مصادیق بنگریم، نه اینکه تصور کنیم که آنها با نظام بزرگتری خود را تطبیق میدهند.
در مجموع، نومینالیسم از رویکردی تجربی به طبیعت و نیز به الهیات حمایت میکند. طبیعت چنین نیست که آفریدۀ ضروری خدا باشد، بلکه انتخاب محتمل و دلبخواه اوست. در نتیجه، دانشمندان باید به دقت در طبیعت بنگرند و آن را تجربه کنند تا دریابند که اشیا چگونهاند، نه اینکه ضمن پذیرش نظامی عقلانی و ثابت و بدون تغییر، به استنتاج امری جزیی از امری کلی بپردازند. این رویکرد نومینالیستی نقش مهمی در آموزههایی داشت که به نهضت پروتستانی انجامید که از جمله آنها، جایگاه واقعی کلیسا بود.[۱۰۱] نومینالیستها معتقد بودند که هیچ نظام عینی در خارج وجود ندارد که انسان موظف به تطابق خود با آن باشد. در نتیجه، نهادی مثل کلیسا میتواند به جای امری بالضروره موجود، حاصل توافقی میان مردم برای اهداف خاصی باشد. اگر مقام پاپی و کلیسا با طرحی الهی برای همیشه تطابق نداشته باشد، مردم باید بتوانند ساختار نهادین و مقتدرانه کلیسا را به گونهای اصلاح کنند که با نیازهای زمانه تطابق داشته باشد.
این تمایلات پرشور زمانی تشدید شد که پاپ بونیفاس هشتم با صدور بیاینهای عجیب در سال ۱۳۰۲ مدعی شد که مقام معنوی و پاپها نه تنها در امر کلیسا، بلکه در مسائل غیردینی تفوق دارند و پادشاهان در همه مسائل از پاپ باید تبعیت کنند. این دعوا در اصل با فیلیپ چهارم، پادشاه فرانسه بود که خود را محق به گرفتن مالیات از کشیشان میدانست. به دنبال این موضوع فیلیپ لشگری به ایتالیا فرستاد تا ضمن دستگیر کردن پاپ، او را به فرانسه فرستد تا به اتهام مسائل اخلاقی و بدعت محاکمه شود. فرانسویها سپس خود پاپ را انتخاب کردند و مقر پاپی را به منطقهای در جنوب فرانسه به نام آوینیون انتقال دادند. دعواهای بعدی بر سر انتخاب پاپ و موضوع انتخاب همزمان دو پاپ در رم و آوینیون و دو دسته کاردینال و مناقشات طولانی آنها علیه یکدیگر، این اندیشه اکام را هر چه بیشتر تقویت کرد که مقام پاپی باید تحت تدبیر شورا باشد که حاصل آن جنبش شورایی[۱۰۲] است. البته گروهی ضرورت شورا را به گاه بروز مشکل ضروری میدیدند و عدهای آن را حتی در شرایط عادی نیز بنا به چیزی شبیه نظام امروزی کنترل و توازن[۱۰۳] لازم میدیدند. اما آنچه مهمتر بود، این بود که نهاد کلیسا به نهادی بشری تنزل یافت که باید در مواقع لزوم، برای تامین نیازهای زمان بازسازی شود. نهضت شوراگرایی در اوایل قرن پانزدهم محکوم شد، ولی بذرهایی کاشت که در اولین سالهای سدۀ شانزدهم با اعلامیه نود و پنج مادهای لوتر دوباره سربرآورد.[۱۰۴] ریموند بلکنی معتقد است:
میتوان گفت که نهصت اصلاح دینی به لحاظ معنوی و فکری – اگر نگوییم به لحاظ کلیسایی- ریشه در اکهارت دارد. برای هر نهضت اصلاح دینی در آثار اکهارت مطالب روشن و صریحی برای هر کس گوش شنوایی داشته باشد، هست. او تنها زمانی آرام و قرار میگیرد که منبعی خاص از خلاقیت و .. را تنها جایی قرار دهد که بیواسطه بتوان شناختش و آن در ژرفای خود غیرمادی بشر است. این است آیین پروتستان… [۱۰۵]
مطلب مهم دیگر در تفکر وی آن است که اکام به جای عقل، بر ایمان تکیه داشت و به ما میآموزد که خداوند قادر مطلق است و میتواند هر امر ممکنی را به وجود آورد و هر چیزی تنها به خواست اوست که به وجود میآید. پس عمل آفرینش، فیض و رحمت ناب است و تنها از طریق وحی قابل دریافت است و خداوند جهان را آن گونه که میخواهد و اراده میکند میآفریند و محدود و محصور در قواعد و نظامات طبیعی نیست و حتی تصمیمات قبلی نیز او را محدود نمیکند. خداوند وامدار انسان نیست و هیچ نظم ثابتی نیز در طبیعت یا عقل وجود ندارد که برای بشر قابل فهم باشد و خداوند را نیز تنها از طریق وحی میتوان شناخت. به باور اکام، خداوند نمیتوانسته کلیات را خلق کند زیرا این کار قدرت او را محدود میکند. اگر امر کلی وجود داشته باشد، بدون نابود کردن خود کلی نمیتوان یکی از مصادیق آن را نابود کرد و در نتیجه، خداوند نمیتوانسته انسانی خاص را لعن کند. هر موجودی باید فرد و مخلوق منحصر به فرد خود خداوند باشد که با قدرت نامحدود خود آن را از هیچ آفریده است و همان قدرت اوست که موجب دوام و بقای او میشود و به تکتک این موجودات فیض داده میشود.
این ادعای اکام نه تنها واقعگرایی هستیشناسانه بلکه منطق قیاسی و علم را از هم میپاشد، زیرا با انکار کلیات، نشانه ها و اسامی، دیگر شأن واقعنمایی ندارند، بلکه حقایق وجود را پشت پرده باور به واقعیت وجود مخفی میکنند. کلیات تصورات مفیدی برای دستهبندی کردن جزئیاتاند. با توجه به این که هر وجود واحد و هر مصداقی خودش به اراده خدا وجود مییابد، هیچ شناخت قبلی از اشیا نمیتوان داشت. پس طبیعت را نمیتوان بدون پژوهش در خود پدیده های طبیعی بازشناخت و دانش بشری نمیتواند فراتر از پیشفرضها حرکت کند، زیرا خداوند به تمام معنا آزاد است و حتی میتواند تصمیمهای قبلی خود را نقض کند. در نتیجه، هیچ گونه ضرورتی در جهان وجود ندارد و امکان دارد که به جای عیسی مسیح، رسالتش را به تکه سنگی واگذار کند. این نوع فهم بدانجا میانجامد که انسان تنها میتواند خدا را به شکلی که در متون مقدس معرفی شده، بشناسد اما فراتر از آن کاری نمیتواند بکند و برای مثال، علاوه بر اصل وجودش، وحدانیتش را اثبات کند. این نگرش تأثیر مهمی هم در شناخت طبیعت گذاشت. بر پایه اندیشه مدرسی، طبیعت غایت و هدفی داشت و جزئیات چیزهایی بالقوه بودند و هدفی که برای آن آفریده شدهاند. پس حرکت آنها به سوی مسیری از قبل تعیینشده است. اگر امر کلی وجود نداشته باشد، هیچ هدف کلی هم وجود ندارد و در نتیجه، نه علل صوری در کار است و نه علل غایی و در نبودش، هدفی کلی برای تحقق نداریم. این نگرش راه را برای آزادی انسانی نیز فراهم کرد، زیرا نداشتن هدف کلی، به معنای نداشتن هیچ وظیفه اخلاقی یا هدف شخصی قابل دستیابی بود.
به هر حال، طبق دیدگاه نومینالیستی جهانی که خدا آفریده، جهانی به هم ریخته و بیقانون است که هیچ نقطۀ اطمینانآوری نمیتوان در آن یافت. کمکم این باور در میان عدهای از مسیحیان (فرانسیسیها) شکل گرفت که شکلی از مسیحیت باید تثبیت شود که اصیلتر است و بدویتر، که نه از اندیشه های فلسفی یونان ملهم است و نه از ساختارهای فاسد دولت روم بلکه ملهم از شخص مسیح است. به اعتقاد آنان، زندگی مسیحگونه را نه در قصر پاپ بلکه در فقر و ریاضت باید جستجو کرد. البته این جریان که محبوبیت عمومی نیز پیدا کرده بود، با توجه به نظرات دیگری که در باب فقر و ریاضت و فضیلت زندگی زاهدانه داشتند، تهدیدی برای مقامات کلیسای کاتولیک روم محسوب میشدند و ازاین رو، در سال ۱۳۲۶ چنان مورد خشم و تعقیب مقامات کلیسایی قرار گرفتند که پاپ اعلام کرد که باور فرانسیسیها با کتاب مقدس در تعارض است. پاپ به خوبی میدانست که آموزۀ فقرپرستی این فرقه هم قدرت او و هم مسیحیت و کلیسایی را که به لطف ثروت و قدرت، خود را تجسم روح مقدس و مجری اقتدار خدا میدانست، دگرگون میکند. سرانجام پاپ علیه او اقامه دعوا کرد و در سال ۱۳۲۶ نظریات اکام ممنوع اعلام شد و خودش نیز چند بار محکوم شد. با این حال و به رغم همه فشارها و سرکوبها، این جریان فکری بعد از مرگ اکام به یکی از قدرتمندترین اندیشه ها و تفکرات در انگلستان و فرانسه و آلمان تبدیل شد و چهرههای برجستهای از داعیهداران آن شدند که از آن میان میتوان به توماس برادوردین، رابرت هولکات، جان بوریدان و پیتر دایلی و گابریل بیل اشاره کرد. از دیگر نتایج این نگرش آن بود که این مکتب نظام و سلسله مراتبی را که اندیشه مدرسی میان انسان و خدا برقرار کرده بود، درهم شکست و به جای آن آشفتهبازاری از موجودات منفرد نشاند و در عین حال، هر یک را به خداوند پیوند داد و آنها را در وحدتی رازآمیز، دارای پیوندی الفتآمیز از قبیل پیوند میان خواهر و برادر میدید.[۱۰۶]
نتیجه سخن آن که مهمترین بحث در محافل علمی، دعوای افلاطونیها و ارسطوییها بر سر واقعی بودن کلیات در اواخر قرون وسطا بود. آکویناس به شکلی از واقعگرایی میانه معتقد بود، اما نسل فیلسوفان بعد از او یعنی دانز اسکوت و ویلیام اکام نومینالیسم را ترویج کردند و همین مطلب در بعضی از آموزههای دینی تاثیرگذار شد که برای نهضت اصلاح دینی اهمیتی حیاتی داشت. اکام معتقد بود که این نوع نگرش واقعگرایانه به کلیات، موجب محدود شدن اراده خداوند است، زیرا فرض یک نظام حاکم بر جهان، خدا را ناگزیر میکند که خودش را با آن وفق دهد. لذا ادعا کرد که ما باید الهیات خود را با پذیرش این نکته تاسیس کنیم که خدا میتواند هر کاری که بخواهد انجام دهد و چیزی نیست که مانع اراده او شود و در این صورت نیازی نیست که انرژی زیادی برای این مطلب صرف کنیم که خدا چه کاری را شایسته است بکند یا نکند. تمام توجه ما باید به مکاشفه الهی معطوف باشد که چه چیزی را خدا انجام داده و به یکایک مصادیق بنگریم، نه اینکه تصور کنیم که آنها با نظام بزرگتری خود را تطبیق میدهند.
اکام علاوه بر اینکه یک فیلسوف بود، اندیشه های سیاسی مهمی داشت. آنچه امروزه به استقلال نهادهای دینی و دولت سکولار گفته میشود، بیشتر از همه به او مدیون است.[۱۰۷] او به جای ابداع نظریهای سیاسی انتزاعی، به طرد و نفی چیزی پرداخت که آن را تعرض و استبداد ناموجه پاپ تلقی میکرد و بر آن بود که اصول عامی را برای رابطه کلیسا و دولت و برای حکومت سیاسی وضع کند. در گرماگرم دعوای کلیسا و دولت و ادعای پاپ که انتخاب امپراتور نیازمند تایید پاپ است، قاطعانه از استقلال دولت از کلیسا دفاع کرد و درباره خود کلیسا به شدت به استبداد پاپ حمله برد و اثر جنجالی او به نام آیا حاکم میتواند از اموال کلیسا برای جنگ استفاده کند و لو پاپ راضی نباشد وآخرین اثرش به نام درباره اختیارات پاپ و امپراتور گواه این موضوع است. اکام به تمایز روشن میان قدرتهای روحانی و اینجهانی باور داشت و اصرار میکرد که رهبر کل حوزه روحانی یعنی پاپ، سرچشمه قدرت و مرجعیت امپراتور نیست و برای انتخاب امپراتور به تایید پاپ نیازی نیست. خاستگاه قدرت امپراتور، انتخاب مردم است. به عبارت دیگر، او خاستگاه قدرت سیاسی را خدا میدانست که از طریق مردم تحقق مییابد. البته موضوع استقلال قدرت اینجهانی و آزادی مردم در انتخاب نوع حکومت نه اندیشهای بدیع بلکه اندیشه اکثریت اندیشمندان قرون وسطی بود، همان گونه که همه فیلسوفان و الهیدانان قرون وسطی به حقوق طبیعی اعتقاد داشتند و مخالف این تصور بودند که شاهان قدرت مطلق و نامحدود داشته باشند. اکام به محدودیت جایگاه پاپی اعتقاد داشت و راه محدود کردن او را شورای عمومی میدانست.[۱۰۸]
ج. اندیشه دینی جان ویکلیف (۱۳۲۸-۱۳۸۴)
وی در یورکشایر انگلستان چشم به جهان گشود و در دانشگاه آکسفورد به یکی از اولین فیلسوفان و الهیدانان شهرت یافت. ویکلیف نظریۀ خاصی دربارۀ تفوق و سلطه بر دیگران داشت که بر پایۀ آن، تنها امر الوهی[۱۰۹]میتواند به شکلی مشروع بر افراد بشر سلطه داشته باشد. از این رو و با توجه به اینکه سلسله های رهبانی به فقر و قناعت تعهد داشتند، ثروت انبوه آنان که در انگلستان به یک سوم کل این کشور میرسید، مانعی بر سر راه انجام وظیفه دانسته نشد. این سخنان در انگلستان مخاطبان زیادی پیدا کرد و دربار سلطنتی نیز با توجه به موضوع جنگهای صد ساله[۱۱۰] و شانه خالی کردن کشیشان از پرداخت مالیات، ادعاهای او را به نفع خود دید و از این جهت وی را مورد حمایت خود قرار داد. وی در سال ۱۳۸۱ از آکسفورد رانده شد. نکته جالب اینجاست که نظریههای رادیکال او به خصوص در باب آموزۀ تبدل جوهری، کلیسا و کتابمقدس برآمده از فلسفه افلاطونی بود. به این نکته نیز باید توجه داشت که دانشگاه آکسفورد به هنگام حضور او تحت تاثیر مکتب نومینالیستی راه نو بود. با این حال وی با التزام به دیدگاه واقعگرایانه، معتقد بود که نان و شراب اگر جوهرش به جسم و خون مسیح تبدیل شده باشد، ممکن نیست که طعم و شکل اولیهاش را داشته باشد. تبرک شدن نان وشراب موجب تبدیل جوهر آن نمیشود، اما در مراسم عشای ربانی این جسم و خون مسیح به نان و شراب اضافه میشود.
در مورد کتاب مقدس نیز معتقد بود که این کتاب گنجینه ابدی حقیقت برای همه زمانهاست و اعتبار اصلی و فصل الخطاب از آن اوست و از این جهت بر کلیسا تفوق دارد. وی پیشتاز جنبش ترجمه کتاب مقدس به انگلیسی بود و معتقد بود که مردم خود باید کتابمقدس را بخوانند و به آنها میگفت که هرچه برای نجاتشان لازم است در آن گنجانیده شده است. بدین شکل راه برای تفسیر شخصی کتاب مقدس بدون توجه به نظر رسمی کلیسا فراهم شد. وی کلیسا را نیز کلیسای حقیقی نمیدانست و در این جهت به تئوری کلیسای مشهود و نامشهود آگوستین معتقد بود که بر پایۀ آن، حضور افراد ناشایست و تصدی مراسم توسط آنها در کلیسای مشهود ضرری ندارد، زیرا تأثیر کلیسای مشهود به خاطر فیض خدا به وسیله شعایر است نه جایگاه و منزلت واقعی افرادی که اجرای شعایر دینی را به عهده دارند. با این حساب وی کلیسای مشهود و مقام پاپی را دستساخت بشر میدانست که در کتاب مقدس جایگاهی ندارد.
با آنکه ویکلیف نتوانست وضع مطلوب مورد نظرش را مشاهده کند، اندیشه های وی بر نسلهای بعدی اصلاحطلب تأثیر عمیقی گذاشت که آخرینشان نهضت اصلاحات پروتستانی قرن شانزده بود. وی به خصوص بر جان هوس (۱۳۲۷-۱۴۱۵) و گروهی که در انگلستان به لولاردها معروفند، عمیقی گذاشت. اعتقاد به تعلق دست بالا به افراد بافضیلت و وجودهای قدسی نه منصب خاص، تعلق حجیت به کتاب مقدس نه به کلیسا، و تقاضا برای پایان دادن به هژمونی دینی کلیسا بر دین در اروپا موجب شد که جان هوس بر چوبه دار سوزانده شود و جنبش مذکور چنان تحت فشار و تعقیب قرار گیرد که شکلی زیرزمینی به خود گیرد. با همه این احوال، بذرهای اصلاح کمکم ریشهدار شد و خود را برای تأثیرگذاری در زمان مناسب آماده کرد.
کشف دوباره ارسطو
از مهمترین تحولات در این دوره، کشف دوباره ارسطو به سبب تماس با جهان اسلام در اسپانیا است و همین موجب شکوفایی حکمت مدرسی شد که عظیمترین و جامعترین کوشش الهیاتی برای آشتی دادن عناصر فلسفی و کتاب مقدسی در مسیحیت بود.[۱۱۱] شکوه تفکر اسکولاستیک به خاطر تعادل و موازنه میان اعتقادات مسیحی و عقلانیت کفار است و زمانی که این تعادل از دست رفت، شکوهش رو به افول گذاشت. تمایل به مسیحیت اصیلتر یا گرایش به عقلانیت یا سکولاریسم، دو انگیزه متضادی است که مقوم تفکر قرون وسطی بود. ظهور یک فلسفه مستقل به موازات الهیات یکی از نشانه های این تمایل به ارسطوگرایی بود. البته باید توجه داشت که تأثیر و نفوذ ارسطوگرایی در غرب خودش تا حدی به خاطر رشد مکتب مدرسی بود و تا حدی به خاطر ارائه بسیاری از متون ارسطویی به اروپای مسیحی از ناحیه شروح ابنسینا (۳۷۰-۴۲۸) و ابنرشد (۵۲۰-۵۹۵)[۱۱۲] که نتیجهاش ارائه یک نظام فلسفی سکولار در برابر نظام الهیاتی بود و همین موجب نگرانی مسیحیت اصیل از دو جهت بود: وجود ریشه های مشرکانه و مهمتر از آن، ارتباطش با اسلام. نگرانی اول چندان سخت نبود. اما نگرانی دوم از این جهت بود که غرب در آن روزگار، اسلام را به خطری سیاسی و الهیاتی بدشکون و نامبارک تبدیل کرده بود. شکست در جنگهای صلیبی این نگرانی را دوچندان کرده بود، البته در ناحیه متدینان نه از ناحیه متفکران. اسلام پس از تصرفات ملکی و زمینی، تصرفات فکری داشت، به گونهای که نزد مؤمنان مسیحی، رشد ارسطوگرایی بیشتر رشد ابنرشد بود.
یکی دیگر از تحولات مهم در تاریخ مسیحیت در قرون وسطی، انتقال مقر پاپ به شهر آوینیون بود که دلیل آن یکی بروز ناآرامی در رم و دیگری تعلقات خاص پاپ فرانسوی به پادشاه فرانسه بود. این شهر یکی از مراکز تجاری بود که با فرانسه، ایتالیا، آلمان و انگلستان و اسپانیا روابط تجاری داشت اما مرکز فکری نبود ولی انتقال مقر پاپی، موجب کوچ کردن بسیاری از اهل نظر و اندیشه شد که از موقعیت این شهر برای ترویج اندیشه های خود بهره میجستند که یکی از این مسافران، اکام بود که البته تفکراتش ناسازگار با تفکر پاپ بود. در گرماگرم منازعات میان پاپ و اکام بر سر مسائل کلامی و الهیاتی، متفکر دیگری پا به عرصه اندیشه گذاشت که نامش فرانچسکو پترارک (۱۳۰۳-۱۳۷۳) بود. وی که از دعواها بر سر نام خسته شده بود، بر این باور بود که طهارت و پاکی آدمی نه از طریق ایمان و پایهگذاری الهیاتی نصگرا، بلکه با ذوبشدن در سنت مسیحت و فضایل اخلاقی باستان حاصل میشود. به عقیده وی، حیات مسیحی علاوه بر نیاز به ایمان و شعایری دینی، به سنتهای اخلاقی نیز نیازمند است. وی نیز تأکید خاصی بر فرد و اراده انسانی داشت.[۱۱۳]
ادوار قرون وسطی
با آن که در سراسر قرون وسطی تأمل و اندیشهورزی رواج داشت، اما در مجموع، ابتدای قرون وسطی از سالهای ۵۰۰ تا ۱۰۰ را قرون تاریک نامیدهاند، اعم از اینکه آن را بخش اول دوره قرون وسطی بنامیم یا دورهای جدا از قرون وسطی تلقی کنیم. این دوره، دورهای مملو از ناامنی و اضطراب و ویرانگری است . اواسط قرون وسطی را باید دوره اعتلای فوقالعاده فکری و هنری آن دانست که راهاندازی و رشد مؤسسات آموزشی (که پیشتاز آنها فرانسه و دانشگاه پاریس و نقاطی چون نوتردام و سوربن بود) و شتاب گرفتن تفکرات و اندیشه های الهیاتی، احیای قوانین و اشتیاق دوباره به فرهنگ باستان، بسط ادبیات به زبان مادری، فعالیتهای هنری و معماری جلوههایی از آن است. در این دوره، رهبانان نیز به نقش خود در حیات فکری ادامه میدادند و کشیشان دنیاگرا و مقامات شهری و دربار پادشاهان از نفوذ خود هر چه بیشتر بهره میجستند.
در این دوره، (تا اواسط قرن یازده) مدارس رهبانی و کلیسایی از مهمترین مراکز علمی اروپا بود. مدارس کلیسایی به گونهای رشد کرده بود که هر کلیسا احساس میکرد که حتماً در کنار سایر فعالیتها باید مدرسهای نیز داشته باشد. این مدارس کانون اصلی اندیشه و تفکر در اروپا بود و در آن، غیر از تربیت کشیش، کسانی نیز به تحصیل مشغول بودند که قصد کشیششدن نداشتند و جالب این که عناوین امروزی Chancellor، Prorost یا Dean (به معنای رئیس دانشگاه/دانشکده و…) مربوط به آن زمان است. از این پس، تحولات مهم دیگری نیز در پیش بود که از مهمترین و تأثیرگذارترینش باید از تأسیس دانشگاهها در اروپا یاد کرد.[۱۱۴] در این دوره، گر چه مدارس وابسته به کلیسا و صومعهها در همه جا رواج داشت و کشیشان و راهبان به شغل معلمی مشغول بودند، ولی مراکزی نیز تأسیس شد که محصول دنیای روم یا یونان باستان نبود، بلکه در اصل اتحادیههای صنفی معلمان و دانشجویان اروپا بود و ریشه آن کلمهuniversitas بود که به معنای تعاونی یا اتحادیه صنفی است.[۱۱۵]
اولین دانشگاه در اروپا در بولونای ایتالیا تأسیس شد که مصادف بود با تجدید علاقه به حقوق رومی، به ویژه با توجه به کشف مجدد مجمع القوانین مدنی یوستینی. این دانشگاه در سراسر قرون وسطی بزرگترین مرکز حقوق در اروپا بود. در شمال اروپا نیز دانشگاه پاریس نخستین دانشگاه بود که در سال ۱۲۰۰ پادشاه نیز آن را به رسمیت شناخت. دانشگاه آکسفورد با تقلید از دانشگاه پاریس در سال ۱۲۰۸ تأسیس شد و سپس دانشگاه کمبریج بود که در سال ۱۲۰۹ تأسیس شد. در هر صورت، در اواخر قرون وسطی موجی برای تأسیس دانشگاه به راه افتاد که سکاندار آن، پادشاهان و پاپها و شاهزادگان بودند. مجموع این دانشگاهها تا اواخر قرون وسطی به هشتاد دانشگاه رسید که ویژگی مهم آن، استقلال از مقامات کلیسایی و حکومتی بود. دانشجویان این دانشگاهها را مردان تشکیل میدادند و لباسی که میپوشیدند، شبیه لباس کشیشان بود. این دانشجویان تا حدی از امتیازات کشیشان دونپایه برخوردار بودند که از جمله آنها، محاکمه در محکمه کلیسایی بود نه در محاکم مقامات سیاسی. در این مراکز علمی به دلیل نداشتن کتاب، رسم بر صرف قرائت و خواندن بود و واژه لکچر نیز، در اصل به معانی قرائت، یادگار همان دوران است. این دانشجویان پس از طی دوره تحصیلی در علوم انسانی میتوانستند در رشته حقوق، الهیات و غیره به تحصیل ادامه دهند.
از دیگر مسائل مهم در دوره قرون وسطی، موضوع اقتدار دینی پاپ است. تا این دوره، مقام پاپی مبین و مفسر مسیحیت بود و بر لشگری از کشیشان در رده های مختلف فرمان میراند و قلمرو گستردهای را در اروپا تحت فرمان خودش داشت و امر و نهیش خریدار داشت. این امپراتوری معنوی بر مقدرات دنیوی نیز دست انداخته بود به گونهای که در مسائلی چون ازدواج کفن و دفن مردگان، تعلیم وتربیت، مدیریت مراکز درمانی و بیمارستانی به دلخواه عمل میکرد. کافی بود که کسی از در مخالفت برآید تا متهم به کفر شود.
یکی از تحولات مهم در قرون وسطی، موضوع شوراگرایی است. به دنبال تحولات مختلف در عرصه های مختلف اجتماعی و سیاسی و دینی، و شک و تردیدهای حاصل شده در مورد کفایت دینی دستگاه پاپی برای تولی امور دین، تمایل به شوراها که مدت زمانی مدید بدان علاقهای نشان داده نشده بود، در کانون توجهات قرار گرفت، اما شوراگرایی موضوعی بود که پاپ آن را بر خلاف مصالح خود میدانست و از این رو، دستور داد که توسل به شورا بدون اجازه پاپ بدعت است. این تحولات در شرایطی اتفاق میافتاد که پاپها در طول قرون وسطی و قبل از رنسانس حاکمان دینی و دنیوی محسوب میشدند. اما نتیجهای که پاپهای عهد رنسانس میبردند، واقعاً حیرتانگیز بود. یکی از حامیان دستگاه پاپی در این خصوص گفته است که من بر حسب عادت فکر میکردم خوب است که اقتدار مذهبی کاملاً از قدرت دنیوی جدا باشد اما حال میبینم فضیلت بدون قدرت چیز مسخرهای است. پاپ رم بدون قلمروی پاپی فقط به درد فراشی پادشاهان و امیران میخورد.
از دیگر مسائل مهم این دوره، علاقه مندی دوباره به آثار دوره کلاسیک است. رنسانس قرن دوازدهم در پی احیای آثار فراوانی از جالینوس و سقراط و بطلمیوس و ارشمیدس و اقلیدس بود. در همین دوره بود که غرب از طریق جهان اسلام و ترجمههای عربی، با ارسطو و آثار فلسفی یونان آشنا شد و آثار این فیلسوفان از عربی به لاتینی ترجمه شد. البته کمک فکری جهان اسلام به غرب صرفاً به این ترجمهها محدود نبود و مسلمانان خود نوآوریهای ارزشمندی درمسائل فلسفی داشتند. مرحوم شهیدی مطهری معتقد است که فیلسوفان مسلمان هم نقشی مهم در پروراندن مسائل فلسفی موجود داشتند وهم تعداد قابل توجهی مسئله نو ایجاد کردند که سابقهای در گذشته نداشت. از میان فیلسوفان مسلمان، ابنرشد تأثیری بیش از سایر فیلسوفان اسلامی در غرب داشت، به خصوص که تفکر او نوعی از تفکر عقلانی و فلسفی منحاز از وحی بود. علاوه بر این، در این دوره، جهان اسلام تفکرات یهودی را که شاخصترین نماینده آن موسی بنمیمون در قرطبه بود، در اختیار جریان فکری و فلسفی غرب نهاد. آنچه در این دوره به خصوص انتقال یافت، کاربست روش منطقی و فلسفی و نیز میراث تجربی جهان اسلام در زمینه علوم تجربی مانند ریاضیات و طب و مهندسی و امثال آن بود. از پیشگامان این تفکر در اروپا میتوان از آنسلم، آبلار، پیتر لومبار، آکویناس و …نام برد. توجه به علم حقوق نیز با محوریت کتاب مجمع القوانین یوستینی انجام شد. در این زمان کوشیده شد تا ضمن جمعآوری مجموعه احکام و مقررات شرعی کلیسا، به نحوی به نظام بخشی به آن و رفع تعارضات و ناسازگاریها پرداخته شود که شاهکار آن کتابی به نام سازگاری میان احکام مغایر (۱۱۴۰) به قلم راهبی به نام گراتیان است. در پایان این دروه تفکر ارسطویی به خصوص با تأکیدش بر علوم طبیعی و تجربه مورد توجه زیادی قرار گرفته بود.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...