وابستگی غیر واقع بینانه به دیگران: افراد افسرده عزت نفس خود را به شدت وابسته به تأیید دیگران می دانند.برخوردار نبودن از سیستم های حمایت اجتماعی:افراد مستعد افسردگی بیشتر درونگرا و منزوی هستند آن ها از مهارت های لازم برای حفظ روابط حمایت کننده استفاده نمی کنند.

استرس در روابط نزدیک: احساس افسردگی غالباً زمانی که در روابط بین فردی ناهماهنگی وجود دارد تشدید می شود.

سبک تمرکز بر خود افسرده ساز: افراد افسرده ذهن خود را با مسائل منفی مشغول می‌کنند آن ها زمان زیادی را صرف یاد آوری موارد منفی زندگیشان می‌کنند و هرگز راهبرد های مقابله ای خود را تحقق نمی بخشند.

آسیب پذیری کمال گرایانه: افراد افسرده اصرار دارند که کامل باشند و چون کامل نیستند خود را بی ارزش و زندگیشان را بیهوده تلقی می‌کنند.

کنترل بیرونی: وقتی احساس افسردگی می کنید معمولاً ‌به این دلیل است که رویدادی برایتان رخداده است یک رویداد فعال کننده که به نظرتان نا مقبول و غیر قابل تحمل است(سیستم باور).

نظریه های مهم افسردگی: عوامل سبب شناختی متعددی درباره شکل گیری افسردگی،فرضیه سازی شده اند. نظریه های زیر یک نظر اجمالی از دیدگاه های موجود ‌در مورد افسردگی می‌باشد.

الگوی بین فردی : الگوی بین فردی افسردگی از رویکرد های بین فردی رولو می و هاری استک سالیوان و نظریه های دلبستگی جان بالبی سرچشمه گرفته اند(هالجین و ریبون،۱۱۳۸۴). الگوی بین فردی بر روابط اجتماعی تمرکز

می‌کند(روزنهان و سلیگمن،۱۳۸۵). این الگو،پیشنهاد می‌کند که افسردگی در یک بافت بین فردی ایجاد شود(ترن۲،۲۰۰۵؛چان۳،۲۰۰۶). در این الگو اعتقاد بر این است که افراد افسرده دارای یک مشکل عمده در تعاملات بین فردی هستند(آستون۴،۲۰۰۷). این افراد تعامل اجتماعی و بین فردی خود را محدود می‌سازند و رضایت اندکی را از تجارب تعامله خود تجربه می‌کنند(سایوان۵ به نقل از ترن،۲۰۰۵) بالبی(۱۹۸۰)این مسئله را مطرح ساخت که

[۳۰]

روابط بین فردی آسیب دیده و افسردگی در بزرگسالان ممکن است نتیجه پیوند های دلبستگی رشد نیافته بین مادر

و کودک باشد. راتر۱(۱۹۷۲)نظریه بالبی را با این اعتقاد که رشد پیوند های دلبستگی به طور معنا داری توسط روابط بین فردی غیر از روابط مربوط به مادر و کودک تحت تاثیر قرار می‌گیرد را گسترش داد. وی نتیجه گیری کرد که

افسردگی از محدودیت و اختلال در پیوند های دلبستگی ناشی می شود الگوی بین فردی مشخص نمی کند که آیا عملکرد اجتماعی آسیب دیده باعث افسردگی می شود یا برعکس،بلکه به جای آن بر عملکرد کنونی و راه های بهبود بخشیدن به عملکرد آینده تأکید می‌کند. [۳۱]

الگوی روان پریشی: مطالعات روان پریشی افسردگی توسط زیگموند فروید و کارل آبراهام۲ آغاز شد (ساراسون و ساراسون، ۱۳۸۷). نظریه روان پریشی ‌به این نکته اشاره دارد که افسردگی به فقدان واقعی یا خیالی « موضوع عشق» و اجتناب از طرد، کودک ممکن است خشم خود را به درون خود معطوف کند (چان، ۲۰۰۶؛ وتزل۳، ۱۹۸۴ ؛ ترن، ۲۰۰۵).

نظریه پردازان روان پریشی این موضوع را مطرح می‌سازند که افسردگی ممکن است در بزرگسالی در افرادی که قبلاٌ دو سوگرایی عشق- نفرت را نسبت به فقدان تجربه کرده‌اند ایجاد شود. به طور خلاصه الگوی رواان پریشی معتقد است که افسردگی ممکن است زمانی اتفاق بیفتد که فرد در اداره کردن تعارضات درونی که از روابط موضوع عشق رها شده ی گذشته ناشی می شود، ناتوان باشد (ترن، ۲۰۰۵).

الگوی انسان گرایانه- وجودی: دیدگاه انسان گرایانه- وجودی در زمینه افسردگی نیز همانند دیدگاه روان پریشی بر فقدان تأکید دارد. با این حال این رویکرد بر فقدان عزت نفس نیز تأکید می‌کند، این فقدان می‌تواند واقعی یا نمادین باشد. اگرچه فقدان عزت نفس از فقدان اشیاء بیرونی است که منجر به افسردگس می‌گردد. به عبارت دیگر

این الگوی میانجی است که در آن خود پنداره ( به ویژه عزت نفس ) نقش واسطه ای در روابط بین فقدان و اختلال را دارا می‌باشد( چان، ۲۰۰۶ ).نظریه پردازان انسان گرایانه- وجودی معتقدند که افسردگی قابل اسناد به ناهمخوانی بین خود آرمانی یک فرد و ادراک وی از خود واقعیش می‌باشد. زمانی که این ناهمخوانی زیاد باشد، پذیرش و تحمل این مسأله برای فرد دشوار می‌گردد و احتمال بروز افسردگی وجود دارد (چان، ۲۰۰۶).

این عقیده با شواهد جمع‌ آوری شده به وسیله پژوهشگرانی که سطح واقعیت گرایایی را در خود ارزیابی های افراد افسرده و غیر افسرده مطالعه کرده‌اند کاملاً تناسب دارد (ساراسون و ساراسون، ۱۳۸۷). [۳۲]

الگوی رفتاری: بسیاری از نظریه پردازان اظهار می‌کنند که پیش درآمدهای ایجاد افسردگی، نرخ پایین تقویت مثبت، نرخ بالای تنبیه یا هر دو باشد ( ترن، ۲۰۰۵).

نظریه های رفتاری معتقدند که تقویت مثبت در تعاملات محیطی که در برگیرنده ی نتایج مثبت برای یک فرد می‌باشد وجود دارد. وقتی که یک فرد تعاملات پاداش دهنده ی متعددی را با محیط تجربه می‌کند، مستعد احساس شادی می شود و رفتارهایی که تقویت های مثبت را بر می انگیزاند، افزایش می‌دهد. در مقابل وقتی فردی تعاملات پاداش دهنده ی محدودی را با محیط تجربه می‌کند کمتر احتمال دارد که احساس شادی کند و رفتارهایی که تقویت های مثبت ایجاد می‌کنند را حفظ کنند. به علاوه فقدان تجارب تقویت کننده ی مثبت، نرخ پاسخ فرد را کاهش داده و ‌بنابرین‏ احتمال ایجاد افسردگی را در خود افزایش می‌دهد ( ترن، ۲۰۰۵ ). برطبق این دیدگاه نقص واقعی در مهارت های اجتماعی یکی از علل عمده ی میزان پایین تقویت مثبت به شمار می‌آید ( ساراسون و ساراسون، ۱۳۸۷). همچنین به محض اینکه افراد افسرده می‌شوند رفتارشان آن ها را کمتر دوست داشتنی تر می‌سازد، ‌بنابرین‏ نوعی چرخه ی معیوب به وجود می‌آید.

نظریه درماندگی آموخته شده و اسناد: بنابر الگوی درماندگی آموخته شده سلیگمن (۱۹۷۵) برای افسردگی، این اختلال ناشی از تصور غیر قابل کنترل بودن رویدادها، همراه با این انتظار است که رفتار فرد در گریز از محرک ها یا موقعیت های آزارنده نامؤثر می‌باشد (سیدمحمدی، ۱۳۸۸).

درماندگی آموخته شده آن گونه که سلیگمن معرفی کرده به سه جنبه یا مؤلفه در هم تنیده اطلاق می شود، ابتدا یک محیط که در آن برخی پیامدها یا رویدادهای مربوطه خارج از کنترل فرد هستند، دوم پاسخ تسلیم شدن که توسط فرد نشان داده می شود و سوم یک شناخت زیر بنایی مبنی بر این که هیچ کنش ارادی نمی تواند بر نتیجه اعمال کنترل کند ( سید محمدی، ۱۳۸۸). سلیگمن (۱۹۷۵) در فرمول بندی نظریه درماندگی آموخته شده ی خود این اصل را مطرح ساخت که درماندگی آموخته شده و افسردگی، تظاهرات بالینی، سبب شناسی، پیشگیری و درمان بسیار مشابهی دارند. به اغتقاد وی نشان های افسردگی نتیجه این اعتقاد است که رفتار فرد نمی تواند یک پیامدمنفی نامطلوب را تغییر دهد. این عدم کنترل پذیری محیط، حلقه ی افسردگی را تداوم می بخشد و به وخامت نشانه های افسردگی می پردازد ( سیدمحمدی، ۱۳۸۸). [۳۳]

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...