۲) دیدگاه بدبینانه ای نسبت به آینده

۳) بیزاری ازخود

بک علت هر سه دیدگاه تحریف شده را مجموعه مشترکی از خطاهای منطقی فرض نمود .

دیوید برنز (۱۹۸۰) ، همانند بک ، یک شناخت درمانگر می‌باشد و مشابه او ده خطای شناختی را که منجر به حال بد می‌شوند ، ذکر می‌کند. این ده خطای شناختی به طور خلاصه عبارتند از :

۱) تفکر همه یا هیچ :‌ همه چیز را سفید و در غیر اینصورت سیاه دیدن .

۲) تعمیم مبالغه آمیز : هر حادثه منفی را شکستی تمام عیار و تمام نشدنی تلقی کردن.

۳) فیلتر ذهنی : تحت تأثیر یک حادثه‌ منفی همه واقعیتها را تار می بیند و به جزئی از حادثه منفی توجه می‌کند و بقیه را فراموش می‌کند .

۴) بی توجهی به امر مثبت : با بی ارزش شمردن تجربه های مثبت ،‌اصرار بر مهم نبودن آن ها دارد .

۵) نتیجه گیری شتاب زده : بی آنکه زمینه‌ محکمی وجود داشته باشد نتیجه گیری شتابزده می‌کند .

۶) درشت نمایی : اشتباهات خود را مبالغه آمیز جلوه دادن و از سوی دیگر اهمیت ندادن به جنبه‌های مثبت زندگی خود .

۷) باید ها :‌ انتظار دارید که اوضاع آنطور که شما می خواهید ‌و انتظار دارید باشد .

۸) برچسب زدن : فرد خود و دیگران را محکوم به آن صفت می‌کند .

۹) شخصی سازی و سرزنش : خود را بی جهت مسئول حادثه ای قلمداد می‌کند .

۱۰) استدلال حسی : احساسات منفی را انعکاس از واقعیتها می‌داند . مثلاً اگر احساس غمگینی می‌کند ، استدلال می‌کند که حتماً آدم افسرده ای است .

در مدل شناختی بک، نظر بر این است که تجربه در افراد به تشکیل فرض ها و یا طرحواره هایی درباره خویشتن و جهان می‌ انجامد و این فرض ها یا طرحواره ها، در سازمان بندی ادراک و در کنترل و ارزیابی رفتار، مورد استفاده قرار می گیرند، توانایی پیش‌بینی تجربه های فردی و معنی بخشیدن به آن ها سودمند و در واقع ضروری برای کارکرد بهنجار است، اما برخی از فرض ها انعطاف ناپذیر، افراطی و مقاوم در برابر تغییرند و در نتیجه “ناکارآمد” هستند.

این فرض ها به مسائلی مربوط می‌شوند درباره اینکه مثلاً مردم برای پیدا کردن خوشبختی چه کار باید بکنند (مانند این فرض که “اگر کسی افکار خوبی راجع به من نداشته باشد، من نمی توانم احساس خوشبختی کنم”) و این که برای به وجود آوردن احساس ارزشمندی در خویشتن چه کار باید بکنند و چگونه باید باشند (مانند این فرض که “هر کاری را که به عهده می گیرم باید خوب انجام دهم”).

فرض های ناکارآمد به تنهایی نمی توانند افسردگی مرضی را توجیه کنند، مسائل وقتی مطرح می‌شوند که اتفاقات مهمی بیفتد، اتفاقاتی که با نظام اعتقادی خود فرد سازگاری داشته باشند. بدین ترتیب، این باور که ارزش هر کس منحصراًً به موقعیت بستگی دارد، در صورت شکست ممکن است به افسردگی منجر شود و این اعتقاد که برای خوشبختی فرد لازم است دیگران او را دوست داشته باشند در صورت طرد شدن، ممکن است افسردگی را دامن بزند. وقتی فرض های ناکارآمد فعال شدند، “افکار خودآیند منفی” را بر می انگیزند. از این نظر ‌به این افکار “منفی” می گوییم چون با هیجان های ناخوشایند مربوط هستند و از این نظر به آن ها “خودآیند” می گوییم چون خود به خود به ذهن افراد می‌آیند و برخاسته از هیچ گونه استدلال آگاهانه ای نیستند. این افکار، ممکن است تفسیرهایی از تجارب جاری باشند، یا پیش‌بینی هایی درباره آینده و یا یادآوری چیزهایی که در گذشته اتفاق افتاده اند؛ و این افکار به نوبه خود سایر نشانه های افسردگی را پدید می آورند (هاوتون و دیگران[۱۳]، ۱۹۴۲).

پیشرفت علم، فناوری و گسترش روزافزون اطلاعات در سبز فایل از یک سو شرایط زندگی را تسهیل ‌کرده‌است و از سوی دیگر دگرگونی های سریع اجتماعی، تغییر سبک زندگی و پیچیدگی های زندگی امروزی سلامت، بهداشت و آرامش را تهدید می‌کند و مشکلات زندگی آسیب پذیری انسان ها را افزایش می‌دهد (کوتلر[۱۴]، ۱۳۸۵)، به همین دلیل افراد اغلب از اضطراب، افسردگی، رنجش بی دلیل یا بی کفایتی در رویارویی با مشکلات زندگی رنج می‌برند (پالمر[۱۵]، ۱۳۸۳). خشنود زیستن در دورانی که تغییرات سریع اجتماعی و فناوری به وقوع می پیوندند کار آسانی نیست. افزایش داروهای آرام بخش، قرص های خواب آور، الکل، جنایت های خشونت بار و توسل روزافزون به مراقبه و انواع شیوه های درمانگری برای دستیابی به تسکین، دلیل این مدعاست (فرانکل[۱۶]، ۱۳۸۶).

۲-۱-۲-۷-۴- نظریه درمان عقلانی ـ عاطفی (الیس)

از نظر آلبرت الیس (۱۹۷۳) انسان‌ها تا حد زیادی خود موجد اختلالات و ناراحتیهای روانی خود هستند . انسان با استعداد و آمادگی مشخص برای مضطرب شدن متولد می شود و تحت تأثیر عوامل فرهنگی و شرطی ‌شدن‌های اجتماعی این آمادگی را تقویت می‌کند . در عین حال ، انسان این توانایی را هم دارد که به کمک تفکر و اندیشه ، از آشفتگی و اضطراب خود جلوگیری کند .

در اکثر موارد آن ها از تفکر انحرافی و رفتار و عواطف نامناسب خود دست برخواهند داشت ، به تغییرات اساسی و چمشگیر در عقاید بیماری زای خود دست خواهند زد و نتیجتاً بهبود خواهند یافت .

۲-۱-۲-۷-۵ـ نظریه های یادگیری :

الف ـ رویکرد تقویت

نظریه های یادگیری درباره افسردگی ،‌ بیشتر بر شیوه های زندگی فعلی فرد تمرکز دارند تا تجارب گذشته او . رویکرد تقویت بر این اصل استوار است که افراد ‌به این علت افسرده می‌شوند که محیط اجتماعی آنان کوچک‌ترین تقویت مثبتی فراهم نمی آورد .

بسیاری از رویدادهایی که موجب بروز افسردگی می‌شوند ، (مانند مرگ یکی از عزیزان ، شکست در شغل و نداشتن سلامت) در عین حال امکان ‌تقویت‌های معمولی را کاهش می‌دهند . وقتی افراد افسرده و نافعال می‌شوند ، هم دردی وتوجه نزدیکان و دوستان به صورت منبع عمده تقویت برای آنان در می‌آید . مردم از مصاحبت با کسی که پذیرای شادی نیستند ، زود خسته می‌شوند ، به طور خلاصه از دیدگاه یادگیری یا رفتاری ، تقویت نه تنها برای یادگیری پاسخ‌ها مهم است ، بلکه برای تحکیم آن ها نیز ضروری است . ‌بنابرین‏ یکی از نتایج احتمالی فقدان تقویت در محیط افسردگی است. افسردگی در این دیدگاه بیانگر کاهش رفتار و یا کمتر شدن میزان پاسخ است . فرد افسرده ‌به این خاطر پاسخ نمی دهد که تقویت مثبت در محیط او به چشم نمی خورد . ‌بنابرین‏ رفتار شخص افسرده نهایتاًً باعث بیزاری حتی نزدیک ترین کسانش می شود و این خود هم تقویت های دریافتی او را بیش از پیش کاهش می‌دهد و هم بر انزوای اجتماعی و ناکامی او می افزاید .

ب ـ درماندگی آموخته شده[۱۷] :

سلیگمن[۱۸] (۱۹۷۵) که پیشنهاد کننده این مفهوم است ، بین درماندگی و افسردگی روابطی مشاهده ‌کرده‌است . بنظر او درمان افسردگی باید با تجارب یادگیری باطل کننده احساس درماندگی ‌در مورد آنچه که انجام می‌دهد صورت بگیرد . توضیح سلیمگن از پدیده درماندگی آموخته شده این است که حیوان یا انسان می آموزد که رویدادها از کنترل وی خارج است . سپس این باور که رویدادها از واکنش ارگانیزم مستقل است ، پیامدهای عاطفی ،‌شناختی و هیجانی زیر را به همراه خواهد داشت :

۱) رویدادهای غیرقابل کنترل ، انگیزه ارگانیزم را برای بروز پاسخهایی که ممکن است موقعیت را تحت کنترل درآورد تضعیف می‌کند .

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...