دانلود منابع دانشگاهی : راهنمای نگارش پایان نامه و مقاله درباره : مشکل جدایی ... |
- بنابر مبناگرایی، گونه ای از تجارب موجِه باورهای مربوط به خویش نیستند.
- اگر برخی از تجارب موجِه باورهای مربوط به خود هستند و برخی دیگر نیستند، باید دلیل[۳۲۸] بر اینکه چرا یک نوع تجربه خاص موجِه باورهای مربوط به خود هست و دیگری نیست، ارائه شود.
-
-
- مبناگرا نمیتواند دلیلی برای اینکه چرا برخی از تجارب موجِه باورهای مربوط به خود هستند و برخی دیگر نیستند، بیاورد.
( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
-
- مبناگرا دلیلی بر اینکه چرا برخی تجارب خاص موجه هستند، ندارد. ( از ۴)
- پس مبناگرا نمیتواند از این تجارب برای توجیه باورهای مربوط به خودشان بهره گیرد.( از ۳ و ۵)[۳۲۹]
۱۲-۱-۴-۴-۵٫ پاسخ فلدمن و کونی به استدلال چهارم
فلدمن و کونی[۳۳۰] که از بزرگترین مدافعان شاهد گرایی[۳۳۱] معاصر هستند، در آخر مقاله مشترک[۳۳۲] خودشان به این اشکال پاسخ دادهاند. پاسخ ایشان را با تقریر و تدقیق خویش در ذیل بیان میکنم. فلدمن و کونی بیان می کنند که ما میتوانیم به دو گونه به این اشکال پاسخ بگوییم: یکی این که بگوییم نفس این دو تجربه متفاوت است و از این طریق، این اشکال را حل کنیم یا برای حل این مشکل به اطلاعات پیش زمینهای که در پس ذهن شناسا قرار دارد متوسل شویم. در ذیل این دو راه را تبیین میکنم.
ایشان در راه اول میگویند که با توسل به خود تجارب میتوانیم این مشکل را حل کنیم. نفس هر تجربهای موجِه باور شناسا به هر باوری که شهوداً موجَه درآن باور است، هست. اما اینکه چرا یک تجربه برای یک شناسا موجه باور خاصی است و برای شناسای دیگر موجه آن باور نیست، به دلیل تشخیص کیفیت مختلفِ تجربه مذکور است. تجربه کیفیتهای مختلفی دارد که شناساها بر اساس تواناییهای مختلفی که دارند، قادر بر تشخیص آن کیفیتهای مختلف هستند و به مقدار تشخیص آن کیفیت، شناسا حق دارد باور تشکیل بدهد. پس دلیل ما بر اختلاف توجیهای تجارب، به اختلاف در تشخیص کیفیتهای مختلف آن تجربه از منظر شناساها بر میگردد. برای تبیین راه اول فرض کنید که فردی توانایی تشخیص شکل هزار ضلعی را دارد و از این رو شهوداً این تجربه وی موجِّه باورش به اینکه یک شکل هزار ضلعی در پیشاروی وی قرار دارد، هست. اما اگر فرد توانایی این تشخیص را نداشت، این تجربه برای وی موجِّه باور به یک چنین گزارهای نیست. ما میتوانیم علت اختلاف در توجیه این دو شخص را اینگونه تبیین کنیم که بگوییم در مورد باور شخصی که توانایی تشخیص شکل هزار ضلعی را دارد، نفس خودِ این تجربه این فرد از حیث کیفی با تجربه فردی که فاقد این توانایی برای تشخیص است، متفاوت است. فردی که این توانایی خاص را دارد، این کیفیت متفاوت را تشخیص میدهد و همین سبب توجیه باور وی میگردد. پس ما میگوییم که این تشخیص کیفیت مختلف تجربه که بر اساس توانایی افراد، مختلف است، سبب اختلاف در توجیه و عدم توجیه باورهای آنها گردیده است. پس ما دلیل اختلاف توجیه ایشان را بیان کردیم و پاسخ به مقدمه ۴ استدلال دادیم. برای روشن شدن این سخن ایشان این مثال معرفت شناسان را دراین باب توجه کنید: فرض کنید فردی که متخصص در پرنده شناسی است، صرفاً با دیدن گنجشک در دستان شما، تشخیص میدهد که این نر است یا ماده و باور وی به جنسیت پرنده شهوداً موجه نیز است. اما ما اصلاً چنین تشخیصی نمیتوانیم بدهیم لذا حتی اگر باور به یک نوع جنسیت برای آن کنیم باورمان به آن موجه نیست. در این مثال فرد متخصص حتی قادر نیست که تبیین کند که چگونه از این تجربه چنین چیزی را استنتاج کرده است، اما با این وجود باور وی موجه است. علت اختلاف در توجیه ما و متخصص پرنده شناس در این است که در حقیقت کیفیت تجربه وی با ما متفاوت است و ایشان بر اساس توانایی که دارند، قدرت تشخیص این کیفیت را در این تجربه دارند.
پاسخ دومی که ایشان بیان می کنند، توسل به اطلاعات پیش زمینه افراد است. ایشان میگویند که مردم معمولی یاد گرفتهاند که ویژگی تصویر سه ضلعی بودن با تجربه بصری خاصی تداعی می شود، لذا بر این اساس هر وقت چنین شکلی را ببینند، با توجه به اطلاعات پیش زمینهای خویش در باور بر اینکه چنین مثلثی پیشاروی آنها است، موجه هستند. اما آنها یاد نگرفتهاند که کدام گونه تجربه بصری تداعی با شکل هزار ضلعی می شود و ما میگوییم صرفاً شناسا وقتی در باور تجربی خویش بر اساس تجربه موجه هست که تداعی مربوط به تجربهای که برایش رخ داده است، بر اساس آن دانش قبلیاش داشته باشد. مبناگرا می تواند بگوید که معقول است بگوییم این اطلاعات پیش زمینهای سبب اختلاف توجیه در دو مورد مذکور هستند در مورد اول شناسای معمولی موجه هست؛ چرا که اطلاعاتی در باب ویژگیهایی که تداعی با این گونه تجربه خاص می شود دارد اما در دیگری این چنین اطلاعاتی ندارد، پس موجه نیست. (Feldman & Conee, 2008, 417)
۱۳-۱-۴-۴-۵٫ اشکال نگارنده به پاسخهای فلدمن و کونی
به نظر نگارنده هر دو پاسخ ایشان ناتمام است؛ چراکه :
پاسخ اول، هرچند پاسخ دقیقی است. اما اشکال را حل نمیکند. اشکال اصلی سوسا در این بود که چرا برخی از تجارب موجِّه برخی از باورها هستند و برخی نیستند. معیار موجِّه بودن تجارب چیست؟ ایشان در پاسخ اول، به این اشکال جواب ندادند بلکه در حقیقت علت اختلاف توجیهای این افراد را بر اساس درون گرایی مورد نظر خویش تبیین کردند.[۳۳۳] دست کم دو اشکال به این پاسخ ایشان میتوان گرفت:
اولاً ایشان در پاسخ به این اشکال پیش فرض گرفتهاند که کیفیت تجربه در این موارد مختلف است. اما خود این پیش فرض ایشان محل مناقشه است؛ چرا که میتوانیم بگوییم که کیفیت تجربه در این موارد دقیقاً مشابه هم هست. مثلاً در مثال گنجشک، دقیقاً همان چیزی که یک غیر متخصص با دیدن این گنجشک تجربه می کند، یک غیر متخصص نیز دقیقاً همان را تجربه می کند و تجربه دیداری هر دو نظیر هم است. حتی اگر هم احتمال این فرض را بدهیم، جواب ایشان حجیت خویش را از دست میدهد و به فرض که کیفیت تجربه اینجا متفاوت باشد، اما میتوان مورد نقضی را فرض کرد که در آن کیفیت تجربه یکسان باشد اما یکی از دو شناسا موجه در باور خاصی مبتنی بر آن تجربه باشد و دیگری نباشد. با توجه به سخنان خود ایشان به راحتی میتوان این اشکال را کرد؛ چرا که میگوییم هرچند کیفیت تجربه واحد است، اما به دلیل توانایی مختلف ذهنی افراد در بهره برداری از آن تجربه، توجیه ایشان در تشکیل باور خاصی با بهره گرفتن از آن تجربه متفاوت است.
ثانیاً به فرض که کیفیت تجربه متفاوت باشد، اما اشکال سوسا بر سر این بود که چگونه و به چه دلیلی یک تجربه خاص موجِّه یک باور خاص است ولی تجربه دیگری نیست، وی از ما معیار میخواست، اما توانایی تشخیص یک کیفیت خاص، امری روان شناسانه و وابسته به توانایی مختلف افراد است، هیچ وقت نمیتوانیم یک حکم کلی استنباط کنیم که بگوییم در این شرایط این تجربه موجِّه فلان باور است و فلان تجربه موجِّه فلان باور نیست؛ چرا که نمی توان تواناییهای مختلف افراد را که متفاوت اند، در پرتوی یک قاعده در آورد و یا حتی احصاء کرد. حتی اگر به فرض محال تواناییهای مختلف افراد را در پرتوی یک چنین معیاری نسبت به باورهای متناسب با آن تجارب، درآوردیم، با افراد مفروض و افراد در زمانهای آینده و نیز تجاربی که اصلاً سنخ آنها با تجارب ما آدمیان متفاوت است، نظیر تجاربی که برای موجودات فضایی مفروض میتوان تصور کرد، چه میکنیم؟
به نظرنگارنده به پاسخ دوم ایشان نیز دو اشکال وارد هست:
اولاً ایشان در این پاسخ صورت اشکال را عوض کردند؛ چرا که اشکال سوسا این بود که چرا برخی تجارب موجِّه برخی باورها هستند و برخی دیگر نیستند یعنی چه فرقی در نفس تجارب وجود دارد که برخی از این تجارب باور پایه برای توجیه برخی باورها با صرف نظر از هر چیز دیگر هستند و برخی دیگر نیستند. پاسخی که ایشان می دهند باید بر اساس اختلافِ خود تجارب باشد، نظیر آن پاسخی که در اشکال اول دادند. ایشان با توسل به اموری غیر از نفس تجارب، اختلاف توجیهها را در باور حاصل از تجربه را تبیین کردند درحالی که بحث در خود ملاک توجیهای این تجارب بود.
شاید کسی به نگارنده اشکال کند که به هر حال با توجه به پاسخی که ایشان می دهند، میتوان از این تجارب استفاده کرد و دلیل انسجام گرا برای عدم به کارگیری این تجارب در توجیه ناتمام میماند؛ نگارنده این سخن را قبول دارد اما متذکر می شود که مبناگرا از این حیث که مبناگرا است نمیتواند به عنوان باور پایه این تجارب را قبول کند و بگوید که این باورها صرفاً به خاطر ابتناء بر این حالات ذهنی غیر شناختی موجه هستند، بلکه باید برای توجیه آنها به امور دیگری غیر از نفس تجارب نیز توسل بجوید. در تحلیل خویش از این استدلال به تفصیل به این مطلب باز خواهم گشت.
ثانیاً به فرض اشکال قبلی نگارنده بر ایشان وارد نباشد. اما باز هم پاسخ ایشان ناتمام است. برای نشان دادن اشکال خویش این مثال نقض را طراحی کردم. فرض کنید شناسا توانایی تشخیص شکل هزار ضلعی را داشته باشد اما تا به حال تجربه دیداری شکل هزار ضلعی را نداشته باشد و برای اولین بار چنین تجربهای برای وی رخ میدهد. بنا بر آنچه فلدمن و کونی در پاسخ دوم خویش بیان نمودند، شناسا الان در باور به اینکه چنین شکلی را میبیند نباید موجه باشد؛ چرا که اطلاعات پیش زمینهای مربوط به تجربهای این چنینی نداشته است که ایشان بگویند چون این تجربه اش با چنین اطلاعات پیش زمینهای که دارد، منطبق است، پس وی در باورش موجه است. در حالی که ما شهوداً وی را در این باورش موجه میدانیم اگرچه تا کنون اطلاعات پیش زمینهای از این سنخ تجربه بصری نداشته است. پس لب اشکال نگارنده بر ایشان این شد که بنا بر پاسخی که ایشان فرمودند شناسا در فرض مذکور نباید در باورش موجه باشد، اما شناسا در باورش موجه است، پس راه حل ایشان راه حل درستی نیست؛ چرا که جامع افراد نیست.
۱۴-۱-۴-۴-۵٫ تحلیل نهایی نگارنده در ارزیابی نقش حالات ذهنی غیر شناختی در توجیه و پاسخ به اشکال چهارم براساس آن
به نظر نگارنده این استدلال، دقیق ترین استدلالی است که میتوان بر علیه مبناگرا در باب استفاده از حالات ذهنی غیر شناختی در توجیه اقامه کرد. به نظر نگارنده، مبناگرا از این حیث که مبناگرا است، جواب قانع کننده ای به این اشکال نمیتواند بدهد. در ذیل پاسخ خویش را به این اشکال بیان میکنیم.
شاید کسی در پاسخ به این استدلال بگوید مقدمهی دوم استدلال ایشان مخدوش است و از این رو این استدلال عقیم است. ایشان میتوانند برای رد مقدمهی دوم استدلال سوسا بگویند که اینگونه نیست که برخی از تجارب موجِّه باورها نباشند بلکه هر تجربهای می تواند موجِّه باور حاصل از خویش باشد. ایشان میتوانند بگویند که شخصی که تجربه شکل هزار ضلعی را دارد، می تواند باور کند که به نظرم میرسد که تجربه شکلی هزار ضلعی دارم و وی در این باورش موجه است و مشکلی هم نیست. در مثال گنجشک نیز شخص می تواند براساس این تجربه، باوری تشکیل دهد مبنی بر اینکه گنجشکی را میبیند و در این باورش موجه است. اما این پاسخ درست نیست؛ چرا که در اشکال به وی میگوییم شما صورت مسأله را عوض کردید. اشکال سوسا این نبود که تجارب امکان توجیه باوری را ندارند. فرض این اشکال این است که در مورد یک باور خاص، باور یک فرد نسبت به آن گزاره موجه است و باور فرد دیگر نسبت به همان گزاره موجه نیست در حالی که هر دو یک تجربه واحد دارند. در مثال گنجشک هر دو فرد متخصص و غیر متخصص یک تجربه واحد دارند اما یکی از این تجارب موجه باور شناسا به جنسیت خاص آن گنجشک است ولی تجربه دیگر موجه باور شناسا به جنسیت آن نیست. در اینجا مبناگرا نمیتواند تبیین کند که چرا یکی از تجارب موجه باور یک شناسا است ولی برای دیگری نیست.
۱-۱۴-۱-۴-۴-۵٫ پاسخ به اشکال چهارم بر اساس نظریه پولاک
به نظر نگارنده شاید بتوان بر اساس نظریهای که مبناگرایانی همچون پولاک در توجیه باورهای تجربی دارند، به این اشکال پاسخ گفت. بنابر نظر پولاک – که ما در فصل پیش آنرا تبیین کردیم- در باورهای تجربی ، نفس همین تجارب موجِّه باورهای حاصل از آن هستند، اما به شرطی که باور الغا کننده ای- برخلاف آن باوری که بر اساس آن تجربه شناسا تشکیل داده است، وجود نداشته باشد. حال به نظر نگارنده میرسد که در اشکال مورد بحث، باید چهار فرض را تفکیک کنیم. هر فرضی چون با فروض دیگر مختلف است، توجیه باور شناسا در فروض مختلف نیز مختلف است. لذا ما بر اساس اختلاف در فروض میتوانیم بگوییم که چرا شناسا در برخی موارد موجه است و در برخی موارد موجه نیست. در ضمن مثال مثلث و شکل هزار ضلعی، تکلیف این فروض را روشن خواهم کرد:
- اگر شناسا توانایی تمییز شکل هزار ضلعی را داشته باشد[۳۳۴] و باور به عدم توانایی تمییز و محدودیت قوای بصری خویش نداشته باشد، در این فرض با تجربه چنین شکلی، موجه است که باور کند، شکلی هزار ضلعی پیشاروی وی وجود دارد.[۳۳۵] در پاسخ دوم فلدمن و کونی به ایشان در ضمن مثالی که در همین سنخ میگنجد، به ایشان اشکال کردیم که در این فرض بنابر پاسخ شما شناسا موجه در تشکیل چنین باوری نیست و این امر درست نیست. اما در تحلیل ما این مشکل حل می شود.
- اگر شناسا توانایی تمییز شکل هزار ضلعی را داشته باشد اما باور به عدم توانایی تمییز و محدودیت قوای بصری خویش داشته باشد، در این فرض با تجربه چنین شکلی، اگر باور کند که شکلی هزار ضلعی پیشاروی وی وجود دارد، باور وی موجه نخواهد بود؛ چراکه هرچند باور وی امکان دارد در این فرض صادق باشد، اما چون وی باور الغا کننده بر تشکیل این باور دارد، در ایجاد چنین باوری براساس این تجربه موجه نیست.
- اگر شناسا توانایی تمییز شکل هزار ضلعی را نداشته باشد اما باور داشته باشد که توانایی تمییز و قوت بصری دارد که یک چنین شکلی را تشخیص بدهد.[۳۳۶] در این فرض اگر با تجربه چنین شکلی، باور کند که شکلی هزار ضلعی پیشاروی وی وجود دارد، باور وی موجه خواهد بود؛ چرا که هرچند در این فرض امکان دارد باور وی کاذب باشد اما چون وی تکالیف معرفتی خویش را نقض نکرده است و بر اساس دلیلی ( ادراک حسی) که به نظر وی قابل اعتماد برای رسیدن به هدف صدق است، به این باور دست پیدا کرده است، باور وی موجه است.
- اگر شناسا توانایی تمییز شکل هزار ضلعی را نداشته باشد و باور هم به این عدم توانایی تمییز و محدودیت قوای بصری خویش داشته باشد. در این فرض، اگر وی براساس چنین تجربهای، باور کند که شکلی هزار ضلعی پیشاروی وی وجود دارد، باور وی موجه نخواهد بود؛ چرا که وی در این فرض با داشتن چنین باور الغا کننده ای ، دیگر دلیلی که از حیث معرفتی حجیت داشته باشد برای توجیه این باور خویش ندارد.
به نظر نگارنده میتوان مثالهایی که از سنخ اشکال سوسا، طراحی شده است، این گونه حل کرد. راهکار بررسی در موارد مختلف فرق می کند ولی اصل مطلب نظیر آن چیزی است که در فوق بیان نمودم. مثلاً در مثال گنجشک چیزی نظیر این می شود که بگوییم شناسا یا قدرت تشخیص جنسیت گنجشک را براساس این تجربه دارد یا ندارد و در هر دو فرض یا باور به توانایی تشخیص جنسیت گنجشک بر اساس این تجربه دارد یا ندارد. فرد متخصص چون باور به تواناییاش به تشخیص جنسیت گنجشک بر اساس این تجربه دارد، دو فرض از این چهار فرض برایش متصور است و در هر دوی این دو فرض باور وی موجه است. بر اساس تحلیلی که در مثال قبل ارائه نمودم روشن است که چرا باور وی موجه است. فرد غیر متخصص نیز چون باور دارد که براساس این تجربه نمیتواند چنین باوری را تشکیل دهد، در دو هر دو فرضی که در این صورت شامل حالش می شود، باور وی ناموجه است.[۳۳۷] پس بر اساس تحلیلی که ارائه نمودم میتوانیم به این اشکال پاسخ دهیم. پس میتوانیم بگوییم که شرایط مختلف توجیهای شناساها، منجر به اختلاف توجیهای ایشان میگردد.
ما در این تحلیل خویش نشان دادیم که چرا در مثالهای مستشکل، باور یک شناسا بر اساس تجربه، موجه است اما باور شناساهای دیگر موجه نیست. ما براساس تحلیل فوق علت این اختلاف را نشان دادیم. این تحلیل ما هم مثال نقضی که به پاسخ فلدمن و کونی دادیم را حل می کند و هم علت اختلاف توجیه بر اساس این تجربه را به امور درونی شناسا پیوند نمیزند و مبتنی بر امور روان شناسانه نمیکند. در این تحلیل ما براساس باور شناسا مسأله را حل کردیم که در توجیه باورها مدخلیت میتوانند داشته باشند و اشکال ما به پاسخ دوم فلدمن و کونی با این تحلیل حل میگردد.
۲-۱۴-۱-۴-۴-۵٫ تحلیل مسأله و اشکال نگارنده به پولاک و مبناگرایان
اما تحلیل پیش گفته سخن نهایی مقبول نگارنده نیست؛ چرا که اولاً حکم کلی ارائه داده نشده است ثانیاً اینکه خود نگارنده از جهتی با نظر پولاک و مبناگرایان مخالف است. ثالثاً نگارنده از جهتی با انسجام گرایان نیز در این مسئله مخالف است. به ترتیب از آخر به اول به این سه نکته میپردازیم.
در مورد نکته اخیر باید بگوییم که نگارنده با مبناگرایان موافق هست که حتماً باید این تجارب در توجیه نقش ایفا کنند و فی نفسه در توجیه مدخلیت دارند، به گونه ای که میتوان فرض کرد که اگر شناسا این تجارب را در توجیه خویش داشته باشد، وی از درجه توجیهای بالاتری برخوردار است نسبت به زمانی که برخوردار از این تجارب نیست. به نظر میتوان گفت که این تجارب، از قدرت توجیهای مستقلی فارغ از دیگر باورهای شناسا برخوردار هستند. استدلالهای انسجام گرایان را در رد بکارگیری این تجارب در توجیه را نیز رد کردیم و اگر بتوانیم این مشکل اخیر را حل کنیم، دیگر استفاده از تجارب در توجیه مانعی نخواهد داشت و ما توجیه چنین مثالهایی را هم با تکیه بر باورهای شناسا و هم با تکیه بر تجارب شناسا حل میکنیم که این امر مقبول انسجام گرایان نیست. البته به نظر نگارنده با صرف توسل به خود تجارب این مشکل قابل حل نیست.
اما در مورد نکته دوم، به نظر نگارنده میرسد برای بیان علت اختلاف دیدگاه خویش با ایشان ما باید توجه نماییم که چرا امثال پولاک و برخی مبناگرایان میانه رو قائل به این دیدگاه شدند که صرف تجربه نمیتواند گاهی موجِّه باور مربوط به خود باشد؟ با توجه به تحلیلی که از پاسخ پولاک در فصل قبل مطرح نمودیم، باید این مسئله روشن شده باشد. پولاک و مبناگرایان میانه رو متفطن شدند که گاهی شناسا باورهای دیگری برخلاف آن باوری که بر اساس تجربه شکل میدهد دارد که آن باورها منجر به عدم موجه بودن وی در تشکیل باور بر اساس آن تجربه هستند. لذا امثال پولاک شرط کرده اند که شناسا نباید باور الغاکنندهای بر علیه باور حاصل از آن تجربه داشته باشد و مبناگرایان میانه رو نیز انسجام را به صورت سلبی در نظریه خویش شرط کردند یعنی گفتهاند که عدم انسجام به توجیه این باورها لطمه وارد می کند.
همچنانکه در فوق دیدیم، نمی توان راه حلی در مورد اشکال تفرقّ ارائه داد که در پرتوی آن بتوان این مشکل را صرفاً با تکیه بر نقش توجیهای خود تجارب حل کرد. تحلیل پیشگفته ما هرچند بر اساس نظریه پولاک بود، اما سخن ایشان و مبناگرایان ناتمام است؛ چرا که:
اولاً به نظر میرسد لازمهی نظریه ایشان، در حقیقت قبول نقش نظریه انسجام گرایی در توجیه این باورهای تجربی ولو به صورت شرط لازم است. از این رو که لازمهی حرف پولاک و مبناگرایان میانه رو همان چیزی است که نظریه انسجام شرط می کند. اینکه ایشان میگویند که نباید باور الغا کننده ای برای باور برگرفته از این تجارب باشد، یعنی باید این باور با باورهای دیگر شناسا در انسجام باشد؛ چرا که اگر باوری بر خلاف این باور باشد، این باور با آن باور در انسجام نیست. مبناگرایان میانه رو نیز که میگویند عدم انسجام مخل به توجیه است، اما ما انسجام را به صورت ایجابی نیز شرط نمیکنیم که انسجام گرا شویم، به آنها میگوییم در حقیقت این همان شرط نمودن انسجام در توجیه است؛ چرا که ما میپرسیم که چه زمانی عدم انسجام محقق خواهد شد؟ ایشان ناگزیرند بگویند زمانی که شناسا باوری داشته باشد که بر خلاف باور حاصل از این تجربه ادراکی باشد. پس میگوییم عدم انسجام زمانی است که انسجام برقرار نباشد و زمانی انسجام برقرار نیست که انسجام حاکم باشد؛ چرا که ارتفاع نقیضین محال است. عدم وجود باور الغا کننده نیز دقیقاً به همین دلیل بازگشت به قبول شرط انسجام می کند. پس تحلیل سخن شما که میگویید که عدم انسجام مخل به توجیه است، به این بازگشت که انسجام مدخلیت در توجیه باورها دارد و این همان قبول شرط انسجام در توجیه است. بلکه بالاتر میتوانیم بگوییم که قبول نقش سلبی انسجام عین قبول نقش ایجابی انسجام است. [۳۳۸]
ثانیاً شاید کسی بگوید که اصلاً قبول نقش عدمی در توجیه معنای محصلی ندارد. عدم وجود باور الغا کننده که چیزی نیست که بخواهد در توجیه نقش ایفا کند و مدخلیت داشته باشد. به عبارت دیگر چیزی که امر وجودی نیست، چگونه می تواند شرط که امری وجودی است تلقی شود؟ [۳۳۹]
ثالثاً شاید به دیدگاه این مبناگرایان اشکال شود که این سخن که باورهای الغا کننده ای نباید وجود داشته باشند، لازمهای دارد که بعید است مبناگرایانی نظیر پولاک به آن گردن بنهند. به نظر بسیاری از ما باورهایی داریم که میتوانند الغا کننده بسیاری از باورهای ما باشند اما ما در زمان مثلاً باورهای ادراکی خویش به آنها التفاتی نداریم و یا حتی ممکن است که آنها را فراموش کرده باشیم. در زمانی که شناسا باور الغا کننده ای را به یاد نمیآورد، این باور الغا کننده وجود دارد اما شناسا به آن التفاتی ندارد ما در این صورت در بسیاری موارد در باورهای خویش موجه هستیم هرچند باور الغا کننده ای هم وجود دارد اما به آن التفات نداریم و یا فراموش کردهایم. با توجه به آنچه پولاک میگوید شناسا چون چنین باورهای الغا کننده ای دراختیار دارد نباید در باورش موجه باشد، یا نظیر آنچه مبناگرایان میانه رو میگویند که عدم انسجام مخل است. ممکن است در حقیقت میان این باور شناسا با برخی باورهای دیگر وی انسجام محقق نباشد و لذا باور شناسا به این دلیل موجه نباشد اما ما شهوداً وی را موجه حساب میکنیم هرچند وی التفاتی به این عدم انسجام میان باورهای خویش ندارد؛ چرا که فهم اینکه فلان باور الغا کننده این باور است و یا فلان باور منجر به عدم انسجام با این باور می شود، نیاز به محاسبات و دقتهای عقلی زیادی دارد که حتی اگر ممکن باشد، هیچ معرفت شناسی نمیگوید نیاز است. مثلاً برای اینکه شناسا بفهمد میان سیصد باور وی با هم دیگر عدم انسجام حاکم نیست، اگر بخواهد روش جدول صدق را به کار ببرد، کل عمر خویش را هم مصروف این امر کند، باز یک درصد از این محاسبه را برای فهم این امر انجام نداده است!. به هرحال احراز عدم انسجام یا عدم باور الغا کننده بر باورهای شناسا، بسیار مشکل است.
در نهایت، فرض کنیم که این سه اشکال نگارنده بر ایشان وارد نباشد و ایشان راه خروج از این اشکالات را داشته باشند. اما بنابراین فرض، باز هم ما با ایشان مخالفت میکنیم و میگوییم به فرض بنابر دیدگاه شما مسئله حل شود اما ما این دیدگاه را قبول نداریم بلکه این مسئله را از منظر دیگری حل میکنیم. ما با ترکیبی از مبناگرایی و انسجام گرایی این مسئله را حل میکنیم که از منظر ما این ترکیب بهترین راه حل و بهترین تبیین برای توجیه این باورها است و اشکالاتی که بر انسجام گرایان و مبناگرایان در این باره مطرح کردیم، به این دیدگاه وارد نمیگردد.
۳-۱۴-۱-۴-۴-۵٫ حل مشکلات توجیه باورهای ادراکی در پرتو نظریهای جدید در باب توجیه این باورها
به نظر میرسد که انسجام گرایان بر حق هستند که بگویند شرط لازم توجیه باور شناسا انسجام آن باور با سایر باورهای وی است و مخصوصاً در محل بحث اصلاً به نظر نمیرسد که شرط کافی توجیه این باورها، صرف همین تجارب باشند؛ چرا که اگر شرط کافی توجیه باورهای تجربی همین تجارب بودند، باید هر باور تجربی موجه بود، درحالی که شهوداً هر باور تجربی موجه نیست؛ پس این تجارب شرط کافی توجیه باورهای تجربی نیستند.[۳۴۰]
به نظر نگارنده باید دست کم در توجیه باورهای تجربی دو شرط را لحاظ کرد. یک شرط برگرفته از انسجام گرایی است و یک شرط برگرفته از مبناگرایی. از منظر نگارنده به نظر میرسد که دست کم دو شرط در توجیه باورهای تجربی مدخلیت دارند: یکی حضور خود آن تجارب و دیگری انسجام باور حاصل از این تجارب با سایر باورهای شناسا به شرط وجود سایر باورها[۳۴۱]. به نظر میرسد که اگر این دو شرط را روی هم رفته در توجیه باورهای تجربی مدخلیت ندهیم، نمیتوانیم به اشکال سوسا پاسخ بگوییم. البته نگارنده میپذیرد که پاسخ وی در حقیقت خروج از محل نزاع است؛ چرا که سوسا این اشکال را به مبناگرایان وارد می کند و ایشان قائل به شرط انسجام باور حاصل از این تجارب با سایر باورهای شناسا نیستند.[۳۴۲] اما نگارنده نمیپذیرد که اشکال سوسا سبب طرد این نظریات درون گرایانه در توجیه است. سوسا با این اشکالش به سراغ نظریه برون گرایانه خویش میرود و از آن طریق مشکل را حل می کند. اما نگارنده میگوید که میتوان درون گرا بود و در عین حال به این اشکال پاسخ داد؛ یعنی میتوان هم به کمک انسجام گرایی و هم به کمک مبناگرایی به این اشکال پاسخ داد؛ به عبارت دیگر این اشکال ایشان نمیتواند سبب طرد این نظریات درون گرا در توجیه باورهای تجربی گردد. به نظر نگارنده از طرفی مبناگرایی برخطا است که از شرط انسجام استفاده نمیکند و از طرف دیگر انسجام گرایی برخطا است که از این تجارب استفاده نمیکند. به نظر نگارنده بهترین راه حل پاسخ به اشکال سوسا همین است.[۳۴۳] به نظر میرسد که صرف تجارب موجِّه باورهای مربوط به خودشان نیستند. مبناگرایی که چنین نظری دارد از این رو نمیتواند مشکل سوسا و برخی اشکالات دیگر را حل کند. مقدمهی سوم سوسا این بود « اگر برخی از تجارب موجِه باورهای مربوط به خود هستند و برخی دیگر نیستند، باید دلیل بر اینکه چرا یک نوع تجربه خاص موجِه باورهای مربوط به خود هست و دیگری نیست، ارائه شود». نگارنده چون شرط انسجام با سایر باورهای شناسا را اضافه کرد، به این اشکال این گونه پاسخ میدهد که اگر از منظر شناسا باور حاصل از تجربه خاص، با سایر باورهای دیگر وی ، به شرط وجود آن باورها در انسجام بود، آن باور موجه است. همه مواردی که این شرط را دارا هستند، به نظر میرسد باورهای موجهی هستند، هرچند کاذب باشند. به نظر نگارنده اگر بخواهیم صورت بندی کلی از نحوه توجیه باورهای تجربی[۳۴۴] به صورت دقیق ارائه دهیم، باید بگوییم:
« باور تجربی S به P بر گرفته از تجربه X در زمان T در شرایط C، [۳۴۵]موجه است اگر و فقط اگر از منظر شناسا یا باور تجربی S به P در صورت عدم وجود باورهای دیگر برای شناسا، به نحو مناسبی [۳۴۶]مبتنی بر تجربه X باشد یا در صورت وجود سایر باورهای دیگر برای شناسا، باور تجربی S به P به نحو مناسبی مبتنی بر تجربه X باشد و این باور با سایر باورهای دیگر وی منسجم باشد.»
علت اینکه در این نظریه نگارنده قید « به نحو مناسبی مبتنی بر تجربه X » را اضافه کرد دو نکته بود:
اول اینکه گاهی شاید شناسا باور تجربی مبتنی بر تجربهای خاص را داشته باشد اما این باور تجربی وی به نحو مناسبی مبتنی بر آن تجربه نباشد. مثلاً فرض کنید که شناسا صبح از منزل خویش خارج می شود و ناگهان کلاغ سیاهی را میبیند و بر اساس این تجربه باور می کند که امروز اتفاقات ناگوار برای وی اتفاق می افتد. یا شناسا شب در خانهی قدیمی بسیار تاریکی که تنها در آن سپری می کند، صدای قدمهای پایی را میشنود و براساس این تجربه باور می کند که شبحی در خانه رفت و آمد می کند. در این دو مثال شناسا بر اساس تجربه به باوری رسیده است اما این باور وی به نحو مناسبی مبتنی بر این تجربه نیست و از این تجربه بدست نمیآید.
دوم اینکه گاهی شناسا باور تجربی پیدا می کند و شواهد تجربی مختلفی هم راجع به آن دارد اما باور خویش را مبتنی بر آن شواهد تجربی نمیکند. مثلاً فرض کنید نگارنده در جلسه دفاع، پس از ارائه گزارش خویش از پایان نامه و پاسخ به سوالات استاد داور، شواهد تجربی خوبی برای باور به اینکه نمره خوبی اساتید به وی می دهند دراختیار داشته باشد: مانند اینکه اساتید راهنما و مشاور از پایان نامه وی در جلسه دفاع کرده باشند و استاد داور نیز از پایان نامه تعریف کرده و اشکال مهمی بر آن وارد ندانسته باشد اما فرض کنید که شناسا با اینکه شواهد تجربی خوبی بر این باورش در اواخر جلسه دفاع دارد، باور خویش را مبتنی بر این تجارب نکرده باشد و از این رو به خاطر این دلایل به این باور نرسیده باشد بلکه وی براساس خواب دوستش مبنی بر اینکه وی نمره عالی در پایان نامهاش میگیرد یا به سبب خوش گمانی به این نظر رسیده باشد. در اینجا هرچند شناسا شواهد تجربی مناسبی بر این باورش دارد اما باور وی موجه نیست؛ چرا که مبتنی بر آن شواهد تجربی مناسب نیست.[۳۴۷]
نگارنده در نظریه خویش از قید « از منظر شناسا» استفاده کرد تا برخی از اشکالات مورد نظر بر انسجام گرایی و نیز اشکالاتی که خود نگارنده بر مبناگرایان در این باب گرفت را حل کند. در این نظریه ما میگوییم که آنچه برای توجیه باورهای تجربی شناسا لازم است، انسجام با سایر باورها از نظرگاه و منظر خود شناسا است. بدینگونه که ما میگوییم از منظر شناسا باید چنین انسجامی محقق باشد و شناسا برای اینکه چنین حکمی از منظر خویش صادر بکند، نیاز به محاسبات پیچیده عقلی ندارد که ببیند آیا در حقیقت انسجام میان آنها محقق است یا نه. بلکه صرف همین که شناسا از حیث معرفتی بگونهای باشد که از منظرش با تأمل چنین شرطی محقق شود، سبب موجه بودن باور وی خواهد شد هرچند که فی الواقع باور وی کاذب باشد و این انسجام را منطقاً نداشته باشد. پس مهم این انسجام از منظر وی است نه انسجام نفس الامری. برخی از مبناگرایان گفتهاند[۳۴۸]، بنابر نظریه انسجام حتی اگر شناسا یک باور ضرورتاً کاذب ( مانند ۱۱= ۵+ ۷ ) داشته باشد، این امر منجر به ناسازگاری و عدم انسجام میان تمام باورهای وی میگردد و از این رو کل باورهای وی ناموجه می شود؛ چرا که نظامی از گزارها که حاوی یک گزاره متناقض باشد، خود نیز متناقض است. در حالی که شهوداً این لازمه پذیرفتنی نیست، پس نظریه انسجام، نظریهای کاذبی است. با این قیدی که نگارنده در اینجا بیان نمود، این اشکال منحل میگردد؛ چراکه ناسازگاری در نظام باور، به توجیه باور زمانی لطمه میزند که از منظر شناسا این ناسازگاری مد نظر گرفته شود و الا اگر باورهای کاذب ناسازگاری در نظام باور وجود داشته باشند که از منظر شناسا ناسازگار با باورهای دیگرش نباشند و یا شناسا التفاتی به این ناسازگاری نداشته باشد، به سازگاری نظام وی لطمه نمیخورد. وقتی شناسا باور تجربی خاصی را از تجربه بدست می آورد، همین که از منظر خودش، باوری که ناسازگار با این باور تجربی نباشد، نداشته باشد، در این باور تجربی موجه است.
شاید کسی به نگارنده اشکال کند که این راه حل شما مثال نقض دارد؛ چرا که برخی از باورهای تجربی شناسا، صرفاً از این رو که برگرفته از تجربه وی هستند، موجه هستند. فرض کنید که علی دارد باغی را میبیند. علی در این فرض، اگر باور کند که باغی روبروی وی وجود دارد، در این باورش موجه است حتی اگر سایر باورهای خویش را هم در نظر نگیرد. به نظر میرسد که چنین اشکالی بر نگارنده وارد نیست؛ چرا که اولاً این سخن مصادره به مطلوب است؛ چرا که فرض ما بر این است که در این موارد اگر از منظر شناسا باور برگرفته از تجربه، منسجم با سایر باورهای وی نباشد، موجه نیست اما شما فرض کردید که موجه است و صحت خود این فرض محل نزاع بر اساس نظریه ما است و شما باید دلیلی بر این سخن خویش بیاورید. شاید مستشکل به نگارنده بگوید که دلیل ما شهود است. ما شهوداً در این سری باورها موجه هستیم. نگارنده در پاسخ میگوید اولاً هرچند این شهود شما به موجه بودن این باورها را تاحدی قبول داریم اما این شهود نافی دیدگاه ما نبوده و با آن قابل جمع است ؛ چرا که در این فرض همین که شناسا بر اساس این تجربه، به این باور میرسد؛ یعنی از منظر وی با باورهای دیگر وی منسجم و سازگار است ؛ از این رو که از منظر وی اگر باور یا باورهای دیگری داشت که نافی این باورش بود وی این دیدگاه را بر نمیساخت؛ مثلاً اگر شناسا باور داشت که قرص روان گردان استفاده کرده است و این تجربه ناشی از آن است، دیگر یک چنین باوری را نمیساخت. مراد نگارنده از اینکه گفت از منظر شناسا منسجم با سایر باورهای دیگر وی باشد، این نیست که شناسا برای توجیه یک چنین باورهایی حتماً برود و سنجش دقیق با باورهای دیگرش دست بزند تا باورش موجه بشود که مستشکل بگوید که در اینجا ما چنین کاری را انجام نمیدهیم اما موجه هستیم. اگر کسی چنین فکری بکند، بین موجه بودن از حیث معرفتی با موجه سازی باور خلط کرده است. برساخت چنین باوری از این تجربه در نتیجه انسجام با باورهای دیگر از منظر شناسا است، همین که شناسا باوری بر علیه این باور نمییابد؛ یعنی از منظر وی این باور با سایر باورهای وی منسجم است. اگر مستشکل برای تأیید سخنش چنین بگوید که فرض کنید شناسا هیچ باوری ندارد و در همین آن براساس یک تجربه، یک باوری را میسازد و ما شهوداً این باور وی را موجه میدانیم. در پاسخ به وی میگوییم این داخل در قسم اولی است که نگارنده خود به آن معتقد است.
پس این گونه موارد نیز با دیدگاه نگارنده در باب توجیه باورهای تجربی سازگار و قابل توجیه است. علاوه بر اینکه به نظر نگارنده میرسد که اگر ما بخواهیم همه مشکلات در باب توجیه باورهای تجربی را مد نظر بگیریم، این تفسیر ما بهترین تبیین برای توجیه باورهای تجربی است هرچند شاید اشکالی بر آن به نظر برسد، اما بهترین تبیینی که به نظر نگارنده در این باب میتوان بدست داد که اشکالات کمتری بر آن مترتب باشد، همین دیدگاهی است که نگارنده آن را پروراند.
حال با توجه به این نظریهای که نگارنده در باب توجیه باورهای تجربی بیان نمود، میتوانیم در موارد مختلف بگوییم که چرا یک شناسا در باوری خاص موجه است اما شناسای دیگر موجه نیست. اگرچه به زعم نگارنده همین صورت بندی که در فوق ارائه شد، توان حل مثالهای از سنخ اشکال سوسا را دارد و اختلاف توجیه شناساها را در موارد مختلف بر اساس آن میتوان پاسخ گفت و نیازی به ذکر امر دیگری نیست، اما اگر بخواهیم به صورت جزئی تر در مثالهای سوسا گونه بر اساس نظریه خویش در توجیه باورهای تجربی سخن بگوییم، میتوانیم چیزی نظیر سخن ذیل بگوییم:
« در مواردی که بر اساس تجربهX ، شناسا باور Y را تشکیل میدهد، دو فرض وجود دارد: یا شناسا باور به توانایی تشخیص محتوای باور Y از تجربه X دارد یا نه. در فرض باور وی به توانایی تشخیص محتوای باور Y از تجربه X، باز دو فرض وجود دارد یا از منظر وی باورش به توانایی تشخیص محتوای باور Y از تجربه X، با سایر باورهای وی منسجم است یا نیست. اگر منسجم بود باور وی به Y بر اساس تجربه X موجه است. اما اگر منسجم نبود باورش موجه نیست. اگر باور به تواناییاش به تشخیص محتوای باور Y از تجربه X نداشت، دو حالت وجود دارد : یا باور به عدم تواناییاش به تشخیص محتوای باور Y از تجربه X دارد یا نه، در فرض اول از این دو فرض اخیر، دو فرض وجود دارد یا از منظر وی باورش به عدم توانایی تشخیص محتوای باور Y از تجربه X، با سایر باورهای وی منسجم است یا نیست. اگر منسجم بود، باور وی به Y بر اساس تجربه X، ناموجه است. اگر منسجم نبود، باور وی به Y بر اساس تجربه X موجه است. در فرض دوم، نیز دو حالت وجود دارد یا از منظر وی باورش به Y بر اساس تجربه X ، با سایر باورهای وی منسجم است یا نیست. اگر منسجم بود باور شناسا به Y بر اساس تجربه X، موجه است و اگر نبود موجه نیست».
فرم در حال بارگذاری ...
[دوشنبه 1400-09-29] [ 12:58:00 ق.ظ ]
|