‌بر اساس آزمون پرسشنامه شخصیتی آیزنگ یک فرد درون گرا با رفتارهای کنترل شده، جدیت بدبینی و پایداری در ارتباط است. او تحت تأثیر عمل نمی کند و به وسیله آنچه دوست دارد برانگیخته نمی شود. از طرف دیگر یک فرد برون گرا با تمایلات جامعه پسند، خوش بینی، پرخاشگری و رفتارهای تکانشی در ارتباط است. او احساساتش را کنترل نمی کند و آنچه را که دوست دارد انجام می‌دهد. به نظر می‌رسد که افراد برون گرا به میزان بیشتری برای تغییر قضاوت هایشان تحت تأثیر پیشنهادهای دیگران باشند، اگرچه زمانی که یک فرد درون گرا با فرد برون گرا که در یک موضوع خاص دیدگاه متفاوتی دارند مواجهه می شود، فرد درونگرا به احتمال بیشتر مایل می شد دیدگاهش را تغییر دهد (همان).

‌در مورد قطب های مخالف برون گرایی و درون گرایی آیزنگ نظر یونگ را تأیید می‌کند و ضمناً آن ها را دارای وجه شباهتی با تشریحی که فروید از روان ‌کرده‌است می‌داند، بدین معنی که نهاد ‌در مورد برون گرا دارای قدرت واسطه است در صورتی که من برتر ‌در مورد درون گرا قدرت بیشتری دارد. دیگر اینکه میان افراد کاملاً بهنجار از یک سو، و افرادی که در یکی از دو قطب نهایی روان نژندی و روان پریشی قرار دارند از سوی دیگر فاصله بسیار زیاد است. در این فاصله است که افراد ممکن است به سوی یکی از آن دو قطب نزدیک شوند، یعنی به تدریج صفات اختصاصی یکی از آن دو قطب را پیدا کنند، دیگر اینکه دو قطب روان پریشی و روان نژندی با هم ترکیب می‌شوند و قطبی تشکیل می‌دهند که افراد ممکن است ازخود بهنجاری به تدریج عدول کنند و به آن قطب مرکب متمایل گردند. آیزنگ معتقد است که این قطب مرکب خیلی بیشتر دیده می شود تا قطب خالص روان پریشی یا روان نژندی (همان).

در کل برون گرایی- درون گرایی، شامل صفت جامعه پذیری (معاشرتی بودن) است، که همچنین می‌تواند با هیجان در ارتباط باشد (یعنی علاقه، همان‌ طور که به سایر افراد ابراز می شود، در برابر خجالت). روان رنجور خوبی به صورت تهییج پذیری تعریف شده است، همچنین در نظر خلق و خو به صورت پاسخ های هیجانی به صورت پاسخ های هیجانی منفی غیرمعمول تعریف شده است (همان).

ایرادهایی که به نظریه های صفت وارد است این است که بیان می‌کنند که رفتار به صورت زیادی وابسته به موقعیت است و اینکه صفت هایی مانند «صداقت» به ویژه در مشخص کردن شخصیت و رفتار مفید نیستند. علی‌رغم این انتقادها، نظریه های صفات، الگوهای محبوبی برای کمی سازی شخصیت بوده اند (عظیمی نیا،۱۳۹۰).

انتقاد: مهم ترین انتقادی که بعضی از نظریه پردازان شخصیت به روش صفات وارد می دانند این است که رفتار ممکن است در شرایط مختلف بسیار متغیر باشد (اتکینسون و همکاران، ۱۳۸۸).

۲-۵-۲-۲ نظریه یادگیری اجتماعی شخصیت

نظریه پردازان یادگیری اجتماعی که به رفتارگرایی وفادارند، بر جنبه ای از رفتار، که رفتارگرایان از آن غافل مانده اند، یعنی بر چگونگی پردازش اطلاعات درباره ی دنیای اجتماعی، تأکید می‌کنند و در این باره، فرآیندهای شناختی را حلقه ارتباط بین محیط و رفتار می دانند. فرآیندهای شناختی با صفات درونی یکی نیستند و این نظریه پردازان فقط صفات درونی را انکار می‌کنند (جاویدی ،۱۳۹۰).

برجسته ترین نظریه روان شناسی که در این زمینه اظهار شده است مربوط به آلبرت بندورا کانادایی است. نظریه یادگیری اجتماعی بندورا، عملکرد روانی را ‌بر اساس تعامل دوسویه و دائم، اثرات رفتاری، شناختی و محیطی به تصویر می کشد. این مفهوم درباره رفتار انسان، افراد را نه در نقش گروگان هایی که تحت کنترل نیروهای بیرون هستند، مطرح می‌کند و نه عوامل آزادی که قادرند هرچه خواستند، بشنوند. بلکه این تأثیر دوسویه، نیروهای رفتاری و محیطی است که برجسته شده و یک فرایند پویا و سیال که در آن عوامل شناختی، نقش اصلی را در سازمان دادن و تنظیم فعالیت انسان بازی می‌کند را فراهم می آورد (همان).

۳-۲-۴-۲ نظریه تعامل صفات و شرایط:

یکی از نظریه پردازان یادگیری اجتماعی، یعنی والتر میشل (۱۹۷۹، ۱۹۸۳) با تلفیق بعضی از دیدگاه ها روش صفات و بعضی از دیدگاه های موقعیت گرایی، دیدگاهی به وجود آورد که رویکرد تعامل صفات و شرایط نامیده می شود. میشل می‌گوید: تغییر شخصیت فرد با تغییر موقعیت ها و حالات مختلف، این نکته را به ذهن متبادر می‌سازد که شخص دقیقاً از موقعیت های مختلف خارجی آگاه بوده، می‌داند چگونه از آن اطلاعات برای کنترل بیشتر در زندگی استفاده کند و چنین نیست که کاملاً تحت کنترل موقعیت ها باشد. تأکید دیدگاه میشل بر آن است که اگر شخص را به عنوان یک چاره یاب فعال و آگاه که جهان را می‌سازد و بر آن تأثیر می‌گذارد بنگریم، آنگاه بهتر می‌توانیم شخصیت او را بشناسیم، نه اینکه صرفاً او را در برابر موقعیت ها پاسخ دهنده ای منفعل فرض کنیم.

درباره ارتباط موقعیت های ویژه با صفات شخصیت فرد، نکاتی ذکر شده است که به نقل و بررسی آن ها می پردازیم:

هر چه صفت جزئی و محدودتر باشد به نظر می‌رسد بهتر می‌تواند رفتار را پیش‌بینی کند.برخی از افراد در بعضی از صفات ثابتند و برخی دیگر در صفات دیگری ثبات نشان می‌دهند. این نکته به خوبی قابل فهم است که همه افراد در یک ویژگی به طور یکسان ثابت یا متغیر نیستند.

وقتی فشار موقعیت کمتر است، صفات شخصیت تأثیر بیشتری بر روی فرد می‌گذارد. تعمیم این مشاهدات به همه مراحل رشد شخصیت مشکل به نظر می‌رسد؛ زیرا شخصیت کودک در ابتدا سادگی خاصی دارد و به همین دلیل می توان در حالت فشار و حالت های معمولی تفاوت هایی را مشاهده کرد، ولی در نوجوانی، جوانی و همچنین بزرگسالی که شخصیت ترکیب پیچیده تری می‌یابد، بهتر است به جای تأثیر منفی موقعیت فشارزا به تناسب موقعیت ها اشاره می شود. ‌بنابرین‏ چه بسا موقعیت های فشارزا، نه فقط دارای اثرات منفی نباشد، بلکه برای بروز و رشد بعضی از صفات شخصیت نیز بسیار مناسب باشد (عظیمی نیا،۱۳۹۰).

۴-۲-۴-۲ نظریه ی روان تحلیل گری شخصیت (روان کاوی)

یکی از پیشگامان برجسته نظریه های روان کاوی زیگموند فروید[۱۵] (۱۸۵۶) اتریشی است. او معتقد بود که ساخت روانی انسان دربرگیرنده سه مؤلفه‌ ساختاری است: نهاد، خود و فراخود که:

نهاد: هسته غریزی شخص را نشان می‌دهد.

خود: مؤلفه‌ منطقی شخصیت و تحت فرمان اصل واقعیت است.

فراخود: ساختار پیشرفت نهایی و شاخه اخلاقی شخصیت (وجدان) است.

این تقسیم بندی سه گانه شخصیت تحت عنوان مدل ساختاری زندگی روانی شناخته می شود و فروید اعتقاد داشت که این ساختارها ‌به این علت ساختارهای فرضی در نظر گرفته شده که حوزه کالبدشناسی عصبی برای تعیین محل آن ها در سیستم عصبی مرکزی به اندازه کافی پیشرفته نبوده است.

کل نهاد ناهوشیار است در حالی که خود و فراخود هر دو، مواد ترتیب دهنده ناهوشیار، نیمه هوشیار و حالت های تجربی هوشیار هستند. ناهوشیار دربردارنده هر سه ساختار شخصیت است. اگرچه بخش عمده آن از تکه های نهاد ساخته شده است (همان).

۵-۲-۴-۲ نظریه پدیدارشناختی شخصیت

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...